و اما مرگ..........
در رخت خوابم می غلتم، یادداشت های خاطره ام را به هم می زنم، اندیشه های پریشان و دیوانه مغزم را فشار می دهند.پشت سرم درد می گیرد، تیر می کشد، شقیقه های ام داغ شده، به خودم می پیچم. لحاف را جلوی چشم ام نگه می دارم، فکر می کنم. خسته شدم. خوب بود می توانستم کاسه ی سر خودم را باز کنم و همه ی این توده ی نرم خاکستری ی پیچ پیچ کله ی خودم را در آورده بیندازم جلو سگ.
هیچ کس نمی تواند پی ببرد. هیچ کس باور نخواهد کرد به کسی که دست اش از همه جا کوتاه بشود می گویند: برو سرت را بگذار بمیر. اما وقتی که مرگ هم آدم را نمی خواهد، وقتی مرگ هم پشت اش را به آدم می کند، مرگی که نمی آید و نمی خواهد بیاید...!
همه از مرگ می ترسند من از زندگی سمج خودم.
چه قدر هول ناک است وقتی که مرگ آدم را نمی خواهد و پس می زند! تنها یک چیز به من دلداری می دهد؛ دو هفته پیش بود، در روزنامه خواندم که در اتریش کسی سیزده بار به انواع گوناگون قصد خودکشی کرده و همه ی مراحل آن را پیموده: خودش را دار زده، ریسمان پاره شده. خودش را در رودخانه انداخته، او را از آب بیرون کشیده اند و غیره.... بالاخره برای آخرین بار خانه را که خلوت دیده با کارد آشپزخانه همه ی رگ و پی خودش را بریده و این دفعه ی سیزدهم می میرد.
این به من دلداری می دهد!
نه ، نمی توانم از سرنوشت خودم بگریزم. این فکرهای دیوانه ، این احساسات ، این خیال های گذرنده که برای ام می آید آیا حقیقتی نیست؟ در هر صورت خیلی طبیعی تر و کم تر ساختگی به نظر می آید تا افکار منطقی من. گمان می کنم آزادم ولی جلو سرنوشت خودم نمی توانم کم ترین ایستادگی بکنم. افسار من به دست اوست، اوست که مرا به این سو و آن سو می کشاند. پستی، پستی زندگی که نه می توانند از دست اش بگریزند ، نه می توانند فریاد بکشند، نه می توانند نبرد کنند. زندگی احمق.
حالا دیگر نه زندگانی می کنم و نه خواب هستم، نه از چیزی خوش ام می آید و نه بدم می آید. من با مرگ آشنا و مانوس شده ام. یگانه دوست من است. تنها چیزی که از من دلجویی می کند. قبرستان منپارناس به یادم می آید. دیگر به مرده ها حسادت نمی ورزم. من هم از دنیای آن ها به شمار می آیم. من هم با آن ها هستم، یک زنده به گور هستم........
سطرهایی از داستان زنده به گور نوشته ی صادق هدایت
پی نوشت :
زندگیام وازده شده، بیخود، بیمصرف، باید هرچه زودتر کلک را کند و رفت. ایندفعه شوخی نیست. هرچه فکر میکنم هیچ چیز مرا به زندگی وابستگی