ادامه
مغاکی بس ظلمانی درون ذهنم باز شده و این دوزخ تنگ و تنگ تر میشود. لابلای این تاریکی ویل گون ، در دالان های تو در توی تارک و روشن ذهنم گاه نوری میدرخشد ... و تمام زوایای زندگی ام را پوشش میدهد.
یادم هست کتابی در مورد جنایات اردوگاه اجباری میخواندم و متنی که فراموشم نمیشود . مردی که تقاضا میکند چیزی به او بدهند تا کمی گرسنگی اش رفع شود و آنجا اورا مجبور میکنند تا موشی را زنده زنده بخورد .. پس من انسان به چه چیز با ارزشی میتوانم تکیه کنم؟
به سیاره ای که میلیون ها سال است با شتابی دیوانه کننده به سمت فراموشی میرود یا انسانی که خود را اشرف تمام مخلوقات نامیده و هنوز چون سایر چهار پایان و موجودات به قضای حاجت و دفع کثافت درونی خیش محتاج است ؟ انسانی که حقارت های خود را در سرکوب دیگری خالی میکند
همین انسان رنجور میشود . بیمار میشود. اسباب رنجش دیگران نیز میشود. .لابلای این همه اندوه گاهی هم گریه میکند و میمیرد تا سریالی دیگر از زندگی آغاز یافته و بخشی دیگر از اشرفان به این صحنه بیایند تا این کمدی بی سر انجام را ادامه دهند / برنجند. برنجانند .. بزایند و خود بمیرند و صحنه را به دیگر بازیگران واگذاشته بروند... !!
پی نوشت :
من نیز چون تو دنبال آرامش هستم نه جاودانگی !
سخت گیرانه بود
به قولی نوشتههاتون اگزیستانسیالیستی شده... :| :|