واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

عاشقانه هایم و صمیمانه تـرین نوشتـه هـایم آنهایی هست کــه بـرای هیچکس مینویسم و سخنی از حقیقت سرشار است که هیچ مصلحتی آن را ایجاب نمی کندو اینها همان حرف هایی است که هر کسی برای نــگفتن دارد.حرفــهایی که پاره های بودن آدمی اند...اینـان هماره درجستجوی مخاطب خویشند،اگر یافتند، یافته می شوند.نوشته هایم همانانی هستند که گاه به لبخند وامیدارند و گاه به اشک.. ضرباهنگ کلماتی و واژه هایی که میلغزندو میرقصند از قلب تا قلم!دغدغه نوشتن قلمم را میخراشد اما نوشتن دغدغه ها روحم را .. اینجا فقط طالب آرامش و سکونم از نوع زلال!
___________________________
اگر میخواهی مرا بشناسی ، بشناس!
من خیلی آسانم ، آنقدر آسان که.....

با غزلیات مولانا ، عاشقی میکنم.
با شعرهای شاملو ، زندگی میکنم.
با سمفونی های انیو موریکونه ، بغض میکنم.
با نقاشی های ونسان ونگوگ ، تخیل میکنم.
با شاهکارهای آل پاچینو ، تعمق میکنم.
با کتاب های آلبر کامو ، دنیا را تحمل میکنم.
و با لبخند خدا بر پیکره ِ نحیف ِ انسانی ام،میمیرم ، تمام میشوم و پایان را آغاز میکنم.

کلاسه تحریرات
بایگانی تحریرات
مرقومات ماضیه
صاحب قلم

۱۳ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

من «دوشیزه مکرمه» هستم وقتی زن‎ها روی سرم قند می‎سابند و همزمان قند توی دلم آب می‎شود من «مرحومه مغفوره» هستم  وقتی زیر یک سنگ سیاه گرانیت قشنگ خوابیده‎ام و احتمالاً هیچ خوابی نمی‎بینم من «والده مکرمه» هستم وقتی اعضای هیات مدیره شرکت پسرم برای خود شیرینی بیست آگهی تسلیت در بیست روزنامه معتبر چاپ می‎کنند  من «همسری مهربان و مادری فداکار» هستم وقتی شوهرم برای اثبات وفاداری‎اش، البته تا چهلم آگهی وفات مرا در صفحه اول پرتیراژترین روزنامه شهر به چاپ می‎رساند من «زوجه» هستم وقتی شوهرم پس از چهار سال و دو ماه و سه روز، به حکم قاضی دادگاه خانواده قبول می‎کند به من و دختر شش ساله‎ام ماهیانه فقط ۲۵ هزار تومان بدهد من «سرپرست خانوار» هستم وقتی شوهرم چهار سال پیش با کامیون قراضه‎اش از گردنه حیران رد نشد و برای همیشه در ته دره خوابید من «خوشگله» هستم وقتی پسرهای جوان محله، زیر تیر چراغ برق وقت‎شان را بیهوده می‎گذرانند من «مجید» هستم وقتی در ایستگاه چراغ برق، اتوبوس خط واحد می‎ایستد و شوهرم مرا از پیاده رو مقابل صدا می‎زند من «ضعیفه» هستم وقتی ریش سفیدهای فامیل می‎خواهند از برادر بزرگم حق ارثم را بگیرند   من «بی بی» هستم وقتی تبدیل به یک شیء آرکائیک می‎شوم و نوه و نتیجه‎هایم، تیک تیک از من عکس می‎گیرند من «مامی» هستم وقتی دختر نوجوانم در جشن تولد دوست‎ش دروغ‎پردازی می‎کند من «مادر» هستم وقتی مورد شماتت همسرم قرار می‎گیرم چون آن روز به یک مهمانی زنانه رفته بودم و غذای بچه‎ها را درست نکرده بودم من «زنیکه» هستم وقتی مرد همسایه، تذکرم را در خصوص درست گذاشت ماشین‎ش در پارکینگ می‎شنود من «مامانی» هستم وقتی بچه‎هایم خرم می‎کنند تا خلاف‎های‎شان را به پدرشان نگویم من «ننه» هستم وقتی شلیته می‎پوشم و چارقدم را با سنجاق زیر گلویم محکم  می‎کنم و نوه‎ام خجالت می‎کشد به دوستان‎ش بگوید من مادربزرگ‎ش هستم به آنها می‎گوید من خدمتکار پیر مادرش  هستم من «یک کدبانوی تمام عیار» هستم وقتی شوهرم آروغ‎های بودار می‎زند و کمربندش را روی شکم برآمده‎اش جابه‎جا می‎کند من «بانو» هستم وقتی از مرز پنجاه سالگی گذشته‎ام و هیچ مردی دلش نمی‎خواهد وقت‎ش را با من تلف بکند من در ماه اول عروسی‎ام؛خانم کوچولو، عروسک، ملوسک، خانمی، عزیزم، عشق من، پیشی، قشنگم، عسلم،  ویتامین و... هستم من در فریادهای شبانه شوهرم وقتی دیر به خانه می‎آید، چند تار موی زنانه روی یقه کتش است و دهانش بوی سگ مرده می‎دهد «سلیطه»  هستم من در محاوره دیرپای این کهن بوم؛ «دلیله محتاله، نفس محیله مکاره، مار، ابلیس، شجره مثمره، اثیری، لکاته و...» هستم دامادم به من «وروره جادو» می‎گوید حاج آقا مرا «والده آقا مصطفی» صدا می‎زند من «مادر فولادزره» هستم، وقتی بر سر حقوق‎م با این و آن می‎جنگ‎م مادرم مرا به خان روستا، «کنیز» شما معرفی می‎کند من کی هستم؟بلقیس سلیمانی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۴ ، ۱۸:۱۹
delaram **
ای آقــــا در پست قبل از باران بی پیر و سوز دلگیر ش گفتیم و نم نم باران ، برف نازل فرمودند از برفو سپیدِ سوز دارکه رخساره ارغوان می نماید سخن برانیم، زبان به کام باد مبادا سنگ عنایت فرمایند.نه والده محترمه مکرمه را التفاتی ست که بگویند حکمت را چه کارت و نه جنم و جسارتِ بهروز درچنتهکه برویم و حکمت الدوله را دق الباب نماییم...ما را نکوتر این که شال به کلاه و نغمه گویان و خرامان ،مشقِ حضراتش نماییم و بس ! باب فیرندگی روح و تلطیف خاطر ملوکانه ، بدک هم نشد برای چومنی که بدان سوز از دولت منزل به رقص تانگو خود را  به مقصد رسانیده و سما ء وار برگشتیم...این میان ،تو گویی اندکی نیز تکنو را به تلمذ و هنرنمایی مشغول بودندی  که چنین سر به زمین و پا بر هوا داشتند.. نکته !حضرت حق هم چه حالی می کند با مردم آزاری ! ***یارانِ همراه دل آرام وعظ چنین دارد اگر ولایت تان رحمت حق باریتعالی برف گونه نازل گردید بر فرقِهمایون تاب ، فی الفور تصنیف زمانه را در ام پی فور بریزید و بزنید بیرون ... بی چتر و کلاه بی هوا و شادمانه  ... از اینجا کش رفتیم ، شما هم کش بروید از همینجا دیر کردی نازنینم کم کم آذر می رسد عمر آبان ماه هم دارد به آخر می رسد برگهای دفتر پاییز سرخ و زرد شد آخرین برگ سفیدِ کهنه دفتر می رسد زودتر برگرد تا وقتی بجا مانده هنوز می رود پاییزِ عاشق، فصل دیگر می رسد مهر و آبان طی شدند و نوبت آذر رسید نازنینم زودتر، سرما سراسر می رسد این هوا با عاشقان چندی مدارا می کند فصل سرما، زوزه ی باد ستمگر می رسد یک نفر با یک خبر ای کاش امشب می رسید مژده می آورد برخیزید، دلبر می رسد...شاعر ........ ؟!
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۴ ، ۱۲:۲۹
delaram **
گاهشمار به طول صفر درجه نصف النهار عددی می رسد تا زمان دیگر را از یک شروع کرده و روزیدیگر رقم زند.اتاق دم کرده ازگرمای اندرونی و سوز برون که تلفیق دود عودش به شیشه بخار گرفتهرنگ به رویا میزند در این نم باران بی پیر که هوایی می کند دل ناسازگار بی درمان دل آرام را ...صدای خرچ خرچ چوب است زیر دشنه تیز و سر پنجه شهناز که نمی دانی به هر نوایش آن سوز دلرا  زخم بنامی اش یا زخمه ! و حقا که اشارت سر پنجه اش به خال دل است برای تکمیل این وهمو پندار شیرین ! نازنین دردانه ام گفت این همه از عبور زمان ننویس . دل آراما سرّ درون هویدا می کنی ؟ سردرگم و درگیرند واژه ها ...امان از این بغض بلا تکلیف !آقا ما این ایام عسرتی رو که موج سنگین گذرِ بی شوقی و تعلیق نفس برمان می کند به سوزِساز تو تاب اوردیم . امان از این بی پدری غروب های هر روزه که هفت روز عصرش عصر جمعه است ! که خیال بی خیال شدن ندارد و مدام یورتمه میرود در صحن حرم دل !پانوشت 1:گاهی گمان می کنم کلمات برایم تمام شدند اما به بغض های نترکیده که می اندیشم می یابم حرف های نگفته زیاد در گلو مانده هنوز !پانوشت 2:حرفهایم سرت را درد می آورد شبیه  روزمرگی هایی که لولایش جیر جیر می کند و سخت است تنیده شدن در پیله ای که زآنِ تو نیست مقصد اشتباه است و آدمها اشتباه و....شاید خدایان نیز هم !
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۴ ، ۲۱:۳۲
delaram **
نازنین مژگان متن و نوشته  ای بسیار زیبا در باب تعصب بیجا که اکثرا مختص مذهبیون است برایم ارسال نمودند که فیرندگی روح و حضّ باطن و کیف  وافر از قلم سهل و روانش بردم ... نیکوتر دیدم برای خویش هم بنگارم که که فراموشم نشود آن رستگاری که عده ای مدام از ان  دم میزنند از دید من نوعی چیست ؟دل آ رام میگوید رستگاری در ظلمت است که محق میگردد .. شبیه گم کرده راهی در تاریکی کویر که سو سو نوری را ببینی و بکشانی خودت را در امتداد آن شعشعه  که ذات آدمی طالب روشنایی ست نور مطلق بینایی را کم سو میگرداند ،  تاریکی محض را خلسه و سکونی درش نهفته آما آمیخته به رعب و تنهایی ست ... که حس طرب از امیزش نور و تاریکی ست که امکان دیدن و بودن میدهد ..رستگاری در استغنا و پذیرش امکان  ناپذیر خوشبختی ست ... آن برگه سپید که سیاهی واژه را کلمه به کلمه رج کنی در آن که اشباع بینایی در سفیدی و رستگاری در تاریکی ست ... وراجی سیاه مشق است در هلهله نور
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۴ ، ۱۹:۴۸
delaram **
لایه های زمانی ،چون مکنده ای هستند که تو را لابلای پوشش خویش می بلعند .تفکرات و دغدغه هادور ذهنت هاله می شود و آرام آرام بی سرو صدا خودشان راهمانگونه که می خواهند می چینند..همانگونه نرم  شبیه به پردیه ای تنیده به دور جنین ! در تلاشی که ببینی واقعا در کدام نقطه از زمینقرار داری .. تقلا برای جستن مسیر جریان ها .. اهتمام تمام می داری محور زمان را به حالت ایستاییو سکون نگه داری که ناکام می مانی برای تفکیک آن مرزی که رویا را از واقعیت باز می ستاند . در می یابی که موقعیت حساسی ست بی هیچ علامت و نشانه .. بی هیچ چراغ هشدار دهنده و هیچ راهنمایی .. چونان شهر به زیر سیل رفته که تمامی علایم اش را طغیان آب با خود برده باشد ..ناباکوف نوشت : زندگی رنج است و رنج را پیایانی نیست .. دل آرام  می اندیشد تا تباهی مطلقچقدر زمان مانده ؟ فرصتی برای گریز تقلای حصار گرفته در میان کلام و مسموم به خاستگاه بقا ..براستی ما در بیکرانه استیصال گم شده ایم .. در باتلاقهای امید دست و پا میزنیم و در نا کار آمد ترینحالت حضور آیه های یاس را زمزمه می کنیم پانوشت :سقوط آلبرکامو هدیه ای بود از نازنینی برای پرواز من در پرتگاه . درک نمودم که از زمان عقب مانده ایم که آمیزاد زمان را در سیطره تمایلات نفس خویش گرفته و تقلای آرامش را در بستر زمان میجوییم ...
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۴ ، ۲۰:۵۶
delaram **
یکی از دوستان بسیار محترم و عزیز بنده جناب آقای م. ر .الف ( پاپیون ) نویسنده وبلاگ پیرامون من در خصوص رویداد اخیر و تبعات نازیبایی پسندی ، عدم درک و شناخت ازهنر درجامعه کنونی ،مطلب بسیار رخشا و تعمق وتامل برانگیزی رو ایمیل زده بودند . به دلیل پر مغز بودن گفتار در قالب زیبایی وشیوایی کلام ، نیکوتر دیدم باب قدردانی از حضور محترمشون که هنر و حرمت قلم رو ارج نهاده ،و دِین قلم که غریو حق و شکست سکوت هست به جا آورده اند این نوشته را به اشتراک بگذارم.البته لازم به توضیح است که ایشون به دلیل مشغله های کاری اخیر ، ترجیحاتشان تمرکز رویبرنامه آتی ِدر دست اقدام و حواشی پیرامون حقیقی زندگی و دوری جستن برای مدتی از فضاهای مجازی ست ....  با سپاس از ایشون و دگر بزرگوارانی که تا این لحظه با نقد و نظرات خوب و نکات سنجیده حس حضوری بوده اند برای پویایی و ایستایی بنده در این مجازستان ......................................................................... جامعه ای که برای هنر پشیزی ارزش قایل نیست ، هنرمندش می شود جانوری که برای خنداندنِ مخاطب و پر کردن برنامه اش حتا به ایل و تبار خود هم رحم نمی کند.! زنگ هنر دبستانهای دولتی و ایضن غیر دولتی جزء ساعت های فراغت و باری به هرجهت گذراندن دانش آموزان است . اینگونه ، جامعه ای خاهیم داشت  باسلیقه بنجل و  کج و کوله که به علت ضعفِ زیبایی شناسی و غریبه گی با هنر هرچیز را به عنوان هنر از قبیل موسیقی ، فیلم و سریال فرمایشی به خوردش می دهند و دم بر نمی آورد. آخرش می شود موسیقی هایی که سرو صدای ضرباهنگهای هیجانی اش ،کنترل عقلانی را از شنونده ی قر در کمر گیر کرده می گیرد و آنچنان به منجلاب ابتذال ( رقص )می کشاندش که در جمع های وحشیانه ای که اسمش را پارتی ، عروسی و تولد می گذارند حرکاتی می کند که بعد از ضبط فیلم و دیدنش ، جز خجالت و شرم چیزی برایش نمی ماند. یا می شود دیدن سریال های آبدوغ خیاری تلویزیون جمهوری اسلامی که آنقدر در اوج بی هنری و بی هنرمندی دست و پا می زند که از همان قسمت های اول مثل گوسفند بسمل شده جلوی چشم بی ننده ی ( نه بیننده ) بی سلیقه اش دست و پا می زند که باورش کند .برای سنجیدن سطح فهم هنری هر جامعه ، جامعه شناسان به تعداد ت آتر رو های آن جامعه توجه دارند.شمای خاننده ی این مطلب ،سالی چند بار از جلوی در سالن ت آتر رد میشوی ؟ ت آتر دیدن پیشکشت ! چند درصد مردم می دانستند سریال (( دندون طلا )) که به صورت سی دی هفتگی توسط آقای میر باقری ساخته شد (که در ده قسمت خیلی  هرتکی به پایان رسید ) پیش از آن ت آتر بوده و در یکی از معروفترین سالن های تهران اجرا شده ؟ .مشخصن تعداد کمی باخبرند اما حالا که سریال می شود و روی سی دی می آید و ما ایرانی ها می توانیم با دستگاه های سینمای خانگی که حاصل مدرنیته کج و کنجل و منگول خاص ما ایرانی هاست ببینیمش ، مثل قند می فروشد.! چند درصدمان وقتی موسیقی زیبایی را می شنویم نخست درصدد خرید آن اثر بر می آییم نه دانلودش از اینترنت در کمتر از پنج دقیقه بدون صرف پول .! چند درصدمان آن زمان که کتاب( بیشعوری )توقیف بود و مترجمش در یکی از صفحات ، شماره حساب بانکی داده بود که اگر خاندیم پول به حسابش بریزیم بعد از دانلود رایگان این کتاب پول به حسابش ریختیم ؟ که هنرمند به کاری که کرده ترغیب شود .! خب... وقتی ما شبیه فرزند ناخانده با هنر و هنرمند برخورد می کنیم چه انتظار داریم که هنرمندِ اصیل و فهیم پرورش یابد ؟ چه انتظار داریم که فرد اصلح و داننده ی فن هنر ، جای خس و خاشاک را بگیرد و شایسه سالاری در هنر باب شود ؟ این چند هنرمند کاردان هم که در راس هنر های مختلف مشغولند از سر شکم سیری و ذوق و بلند نظری هنر را برای هنر می خواهند اگر نه که ... یادم می آید بچه که بودیم در کتاب های هنرمان که به موزه ی تاریخ پیوسته ( هرچند که کتاب های تاریخ مان هم یا سانسور شدند یا فرمایشی اند ) سرمشقی برای خطاطی داشتیم که با خط خوش نوشته بود : هنر برتر از گوهر آمد پدید حالا اما زمانه ای شده که هر بی سر و پایی به خود اجازه می دهد وارد وادی هنر شود و حیرتا که می تواند درتلویزیون جمهوری اسلامی هم عرصه بیابد که فاضلاب ذهنش را به خورد مخاطب دهد . یعنی هنر برای کسب گوهر آمد پدید . کاسب های آغشته به فن هنر زیاد شده اند . زمان ما پنج شنبه ها بچه های مدرسه می گفتند : فتیله فردا تعطیله ! حالا اما باید گفت : فتیله تعطیله!  و تا وقتی که هرکس  فتیله ای فکر می کند ذهنش را باید با گرز گاو سر کوبید ، شخم زد و بذرِ نو کاشت تا نژاد پرستی را در گور نیاکانش به خاک بسپارد . می نویسم، آمینش با شما.. خدایا شرّ احمق هارا از سر ما کوتاه بگردان و یاری کن تا بتوانیم از ددان و وحوش باز پس گیریم مسوولیت های خطیر و سرنوشت ساز را . 1394.08.19 م.ر. الف
۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۴ ، ۱۹:۰۳
delaram **
دست به دست  در انبوه پیامها میچرخد  خطای به ظاهر سهو  و به باطن  عمد رسانه میلی ...میخوانی و میبینی و می اندیشی و به تلخند مینویسی: نور به قبرت ببارد  حاتمی که اعجوبه ایبودی در عصر خویش و در زبان تلویح چه زیبا معمار واژه میشدی در آن لحظه معکوس نفس هایبریده بریده ... و حقا که بطن سخن و اوضاع دوار این روزهایمان  همین است :فکر و ذکرمان شد کسب آبرو. چه آبرویی ؟ مملکت رو تعطیل کنید. دارلایتام دایر کنید درست تره . مردم نان شب ندارند،قحطی است، دوا نیست، مرض بیداد می کند، نفوس حق النفس می دهند. باران رحمت از دولتی سر قبله عالم است و سیل و زلزله از معصیت مردم.میر غضب بیشتر داریمتا سلمانی. سر بریدن از ختنه سهل تر .ریخت مردم از آدمیزاد برگشته.سالک بر پیشانی همه مهر نکبت زده. چشم ها خمار از تراخم است.چهره ها تکیده از تریاک. ملیجک در گلدان نقره می شاشد. چه انتطاری از این دودمان با آن سرسلسله اخته ؟ حقیقتا ما تمدنی کهن داریم یا کهنه!  نقل :آن بیسوادی که قارپیز را خربزه معنی کرده و جاروی توالت را با مسواک یکی دانستی ! این جارو را بهتر آن است که توالت جمجمه ات بکار گیری ، تا دهن شیر مرد آذربایجان !بوی گند افکار توست که این سرزمین را برداشته . اربابانت با اوردن توالت فرنگی برای خالی کردن معده های پر شده از حرام ، گویی یکی را هم برای تو  آورده ند تا در مغزت عقده های تحقیر شدهو حقیرت را خالی کنی .ختم کلام:این رسانه میلی عجب به نام رسانه ملی قد علم کرده است ... ملیجک ها در گلدان نقره همایونی میشاشند ! کجای این ملت افتخار دارد ؟آری این خانه از پای بست ویران است !
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۴ ، ۱۸:۲۴
delaram **
در این شبستان آبان و سوز تازه به فصل رسیده پاییز چایی داغ و گرمی افکار ، حضور را در سیطره انسجام ِ ناگسستگی خویش فرا میخواند.. به این میاندیشم که یحتمل این عالم وجودی حادث و مخلوق نباشد بلکم قدیمی و محتملا ابدی ست . که جنبندگی و تفکر مخلوق نیز لایزال و فنا ناپذیراست . مع هذا در سلسله علل های وجودی حیات یک دور محال هست و علت ملزم به اتکای یک علت نهایی ست. علت النهایه و علت العلل و علت البتدا محرکِ خاصی نمیپذیرد ،آیا این همان فکرو عقل مطلق در ترادف زیبایی ، و زیبایی مطلق در ذات باریتعالی ست!؟توضیح :اتفاق خاصی رخ نداده .. توضیح 2:خرده میگیرید ! در دست تعمیر و مرمت خوانی ست... تصحیح خواهد شد!
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۴ ، ۲۲:۱۸
delaram **
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۴ ، ۱۶:۳۹
delaram **
همیشه صبر کردن، بخشیدن، ماندن و تحمل کردن به این معنا نیست که همه چیز درست می شود لازمه گاهی وقتها دست از این تظاهر کردن برداری ... باید دست بکشی از بخشیدنِکسی که هیچ وقت بخشیدنت را نفهمید . ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺑﺨﺸﺶ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ وقتی می مانی و می بخشی فکر می کنند رفتن را بلد نیستی ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﺭﺍ ﻣﺘﺬﮐﺮ ﺷﺪ "ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻧﻤﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮑﺠﺎ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽ ﺭﻭﻧﺪ...!" ‏" آنا_گاوالدا‬ "
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۱۸:۰۱
delaram **
کلمات بعضی... دیر به زبان می آیند . من یاد گرفته ام در چنین مواقعی با چشمانم سخن بگویمزندگی ، گاهی چیزی غیر از خودِ زندگی ست ...    - سید علی صالحی - .......................................................................................ply رو میزنی که صدای نازنین استاد بر میخیزد آمیخته به ضرب پنجه شیر وش استاد بی بدیل فقید! و این دل توست که میلرزد و میلرزد و میلرزد   - که میخاند ... - نشان داغ دل ماست لاله ای که شکفت          به سوگواری زلف تو این بنفشه دمید بیـــا که خــاک رهت لاله زار خواهد شد           ز بس که خون دل از چشم انتظار چکید چشم میبندی و هم نوا با شر شر باران سما وار سر میتکانی و میجوری در ذهنت که این را در کدام تصنیف ها جسته بودی! ناکام که ماندی لعنت به ذهن متلاطم خویش میفرستی که چرا به خاطر نمی آوری آخر !!  و اپیزود اول را در همهمه سئوال سهل الوصل کات میکنی !***گوش بده دل آرام !((دام))... (((دام))) ... (دام) ! این ضرب رو بگیر با کوکِ می بِکار ، فا دییِز و سل !اشاره به کوک و ضرب میکند و میزند زیر آواز با آن حنجره لطیف . که خمّار خمار شکن است تو گویی آمده بدان صهبای روشن براق دل!بنشین به یادم شبی          ترکن از این می لبی         که یاد یاران خوش است....................یادآور ایـن خسته را          کین مرغ پر بسته را          یاد بهـاران خوش استدرس اول را در همین چند بیت جمع بسته کات میزند که همین بهترین شیوه برای حکاکی ضرب تصنیف بود...اندکی سکوت و سکوت و پرسشی به هنگام میکند که ببیند از دستگاهها آنچه را گفته بلد شده ای ؟یا فقط سر تکان دادی و بلی بلی گفتی که قصد دارد تثبیت نماید درضمیر دلت کوکهای ناکوکِ سر درگم بی هوا را .کمی بلندتر میخواند:مِی زدم و لولم .مستم و شنگولم.حال خوشی دارم ... کیفورم و جورم  -  و اشارتی بر سه گاه این طرب آلود دارد.زیرلبی زمزمه میکنم . مرور میکنم و در ذهن ضرب میگیرم که یادم بماند اما چیزی هست که به تکاپوی اندیشه وا میداردم ! و من به چیز دیگری می اندیشم لابلای این اصوات دلنشین و نگاه گرم و آوایی که مثل قطره قطره عسل از لابلای انگشتانش میچکدبر مذاق و شنوایی روح ثبت و حاکم میگردد.به خود می گویم تا بحال یاد نداشته ام که دی دارام دارام ها چه بوده اند به واقع ! اصلا چه میخواهند بگویند.و ذهنم را در سرچ مطلب جستجو میکنم بلکم جوابی محکمه پسند و بی رد برآن بجویم..به نکته ای میرسم. کسی بوده که کلمه ای برای ادامه نداشته ،جایی از زندگی یک سری احساسات، دیگر با کلمه بیان نمیشوند. از جایی به بعد کلمه گنگ ترین پیام رسان حس و درونیاتت برای فهم خواهد بود که به واژه گان برتری نیاز داشته ای.. اصن بعضی جاها کوک کلامت نا کوک میشود و صوت است که تحریر میشود برای اوج گرفتن حس و حال، مثل پرنده ای که بال گشوده ! به قول نازنین استادم غلت بزنی در چهچه و آواز و جعد و طره پر پیچ دلبر را در همان اوج بربایی و در آسمانش فرود آیی...باید که باشد آن ضربی که برقصاند ، برخیزاندت به سما ،به شور و طرب و یا حتی بگریاندت..که بگویی از کجا می آید این آوای دوست ... این دی دارام دام ها همان صدای کسانی هست که خودشان نیستن که سیاوش بگوید بنشین به یادم شبی و جای استاد لطفی با نوای تارش پر شود که حس اش کنی که بفهمی اش .../میاندیشم که براستی ! زندگی همان صفحه پارتیتور ماست .پر از ملودی ،واژه و تحریر .. آدمها از یاد و خاطر میروند . صورتها و نام ها میگریزد از ذهن و دیری نمی پاید که برای یاد اوری حتی نامی باید با ذهنت درگیر شوی!بی مزه های زندگی زودتر تمام میشوند و مهمان چند روزه و ماه اند و طوری میشود که حتی جلوی چشم هم باشند طعمی از دلچسبی ندارند که آنها از درون خالی اند و پوچ ! که به جان نمینشینند . اینها همان فالش های موسیقی زندگی اند .. اما برخی ها کم یاب و دیر مان هستند. خوش طعم و خوش الحان . انهایی که زیباترین ملودی زندگی ات را تشکیل میدهند . دور و دست نیافتنی اند..صعب الوصل ، اما همیشه زمزمه کلام ! که حضورشان به دست بردن ناگهانی در طره مو می ماند به وقت طوفان درون ... به خیره شدن گوشه ای مانند ... میگویند موسیقی فاخر گوش بدهید ! و اجازه ندهید گوشتان هر نوع اصواتی را بپذیرد ..!! راست گفته اند مثل این است که نت های در حال تردد زندگی را مجزا کنید و هرکسی را راه عبور ندهید ... چقدر این حرف دلنشین است ! لپ البان : شکیبا باشید متن یک سطری اینجا جایش خالی ست....!تحریرهای  :عشق تنها معاشقه نیست وقتی زنی پیراهن همسرش را به دقتی تمام اتو میکشد و با وسواس خاص آستینش را سه تا میکند  وقتی مردی در خیابان جلوی همسرش زانو میزند تا بندهای از هم باز شده‌ کفش خانمش را دوباره گره بزند، به آن نگاه ِ آمیخته از عشق ،محبت ،رضایت و صداقت و وفاداری بنگر که از آستین و کفش آغاز ...و پیچک‌وار بر تن  محبوب بالا می‌آید و به چهره‌اش پایان می‌پذیرد ... اما در روح جاری میشودوقتی به وقت خواب مهربانانه نگاهت میکند و نفست را میشمارد .. بی اختیار لبخند حاکی از مهرش که دستانش را جلو می آورد تا گونه ات را بنوازد..! تمام خانه را از هر صدایی عاری میسازد که مباد از آرامش و خواب  آنی و بی هوا جدا شوی .... نگفتیم و معنی شد ! من نام اینها را گذاشته ام معاشقه !اینها زیباترین موسیقی زندگی اند که آواز میبخشند .. اینها همان تحریر های ی هستند که در کلام نمیگنجد و گفتنی نیست ، انجام دادنی ست ... بی هیچ کلامی ! غلت زدن در چهچه روح بخش زندگی ست .. هــمــیــــن !
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۴ ، ۱۹:۳۰
delaram **
بغض فکاهی آلود یه نفس در عصر جمعه... عصر جمعه ها اصلا قشنگ نیست . یه جور خاصی حزن و اندوه تو دلش جا خوش کرده . غروب که میشه لمس میکنی این زندگی لعنتی به طرز شگفت آوری یک طرفه با سرعت نور در حرکت هست و حتی خیلی جاها موندی . و هر بار به روح خسته خودت رجوع میکنی و کلی به خودت امید قوی بودن میدی . اما چقدر دوست داری که بتونی خودت رو جایی جا بذاری و یک جوری گم و گور بشی که نه برای یافتنت امیدی باشد و نه برای رفتنت حسرتی . غمگین ترین شکل یک نفس ... فکر کنم روزی انگشتانم را زیادی لازم خواهند داشت برای کشف آثار جرم که ثبت کنند من قاتل خویش بودم . که من یک فرد مستقل و آدم روی پای خودم ایستادن .. به قول نیکی فیروز کوهی : "آدم باید چند ساله باشد تا بفهمد لحظه‌های تلخی‌ که مویه کشان گردی چشمان کودکی‌اش را پر اشک می‌‌کنند، حقیقتی است به نام زندگی‌ "در پست قبل متن دلخواهی از کتاب و قلم آلبرکامو اشتراک نمودم خب شاید برخی دوستان خفیه نگاری فرموده معترض شده اند و برخی در بسته نگارهای سرگشاده تلویحا عتاب فرموده اند... و من ! منِ دل آرام به این می اندیشم که مطلق نمیتوان همچون زندگی و زیستن ، از مرگ نیز سخن راند ! و این است انسان مدرن معاصر که نه تنها در تحلیل زندگی و چون زیستنش عاجز است در تحلیل مرگ نیز همینطور ! و این انسان مدرن معاصر کارهای دنیوی اش را نیازمند به معابد آکادمیک و کارهای اخرویش را به پدران روحانیِ ...... آه بگذریم - چه کسی وامانده تر از ما ؟ ! پی نوشت 1:عدالت زندگی یک ستم معتدلی ست جاری شده در رگ قانون ! پی نوشت 2:اینهایی که گفتم دلیل یاس و ناامیدی نیست بالعکس . بنا میکنم خانه ای به وجه حسن / خانه ای گر به حال سوختن است ! و آن گلوله هایی که بارها و بارها و بارها درشقیقه واژه هایم خالی کرده ام این بار در حقیقتستان خویش به قلب و روح زندگی نشانه رفته ام.. یا می برم ، یا می میرم - بگذار زندگی در برابر من زانو بزند خود را باور دارم و به این یقین رسیده ام!ته نوشت : هی رفیق! اندیشه های مستاصل و عاصی فراتر از یک ژست روشنفکرانه نیست .بلکم پایینتر هم میتواند قرار بگیرد . تنها جرقه و ایده های آن ارزشمند تفکر است . مثل فلسفه های پست مدرن!  انکار هرچیزی بدون اثبات کردن ...               نقاشی : گندم زار با کلاغها - ونگوگ
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۹۴ ، ۱۱:۴۰
delaram **
دنیایی شده که خیلی برنامه‌های موبایل، دستگاه‌های مختلف، و چیزهای دیگری به ما اجازه میدهندسگ نگهبان باشیم،ما آدمیم ..مگر نه؟ روی سگ ما نوشته ی روژان سرّی -در وایبر برایم پیغام آمدهکه "خبر داری الان همسرت کجاست؟ خبر داری عشقت کجاست؟ اگر نداری به این سایت سر بزن." بعد یک خط فاصله، بعد آدرس یک سایت که وقتی بازش می‌کنی نرم‌افزاری را معرفی می‌کند که با نصبش می‌توانید گوشی هرکسی را که می‌خواهید مکان‌یابی کنید،پیام هایی که میفرستد و میگیردرا بخوانید، وارد شبکه‌های اجتماعی‌اش شوید و هزار جور کار دیگر که برچسب بی اعتمادی را رویپیشانی‌ فردبیچاره بزنید و عین سگ نگهبان بیفتید دنبالش، اگربوی مشکوکی میداد، گازش بگیریددر صفحه‌ای که باز شد میچرخیدم و امکانات بیشمار این اپلیکیشن شگفت‌انگیز را میخواندم، فکرکردمچه بد، چه شوخی بی‌رحمانه‌ای با عشق،با اعتماد به رابطه بین آدم‌ها. هیچوقت برای دوست داشتن(حتی برای بی‌نهایت عشق) هیچکس لازم نیست بداند شخصی که دوستش دارد در تمام لحظاتروز و شب، کجاست، چه میخواند، چه میکند، تو را به خدا بیایید اینقد همدیگر را بو نکنیم.حد ِ نهایت دوست داشتن آن‌جایی نیست که شبکه‌های اجتماعی همدیگر را جاسوسی کنیم، پیام‌های هم رابخوانیم، هیچکس یک کاراگاه را دوست ندارد.هیچکس دوست ندارد همسرش، یارش،شریکش لباسکارآگاه بپوشد.عمیق ترین جای عشق، آن‌جایی است که آدمیزاد می‌فهمد لازم نیست(و نباید)همه‌جا و همه‌وقت، شریکش را همراهی کند.آدم‌ها نیاز دارند گاهی تنها باشند، عاشق ترین‌ها هم.ستاره‌ عشق و دوستی میتواند در آسمان بدرخشد بدون این که با نزدیک شدن و چسبیدن به آن،جزغاله شویم.بعضی‌ها دوست دارند تنها کتاب بخوانند، بعضی‌ها میخواهند تنهایی خرید کنند.یکی از نشانه‌های اصلی بلوغ اجازه دادن به مقداری از تنهایی در طول روز، برای کسی ا ست که دوستشداریم،خیلی دوستش داریم. دنیایی شده که خیلی برنامه‌های موبایل، دستگاه‌های مختلف، و چیزهای دیگری به ما اجازه می‌دهند سگ نگهبان باشیم، ما آدمیم اما.مگر نه؟نویسنده ....... ؟
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۹۴ ، ۰۸:۳۷
delaram **