پدرها قهرمان رویاها و واقعیتهای بچه هاشان هستند. بصوص برای دخترشان ! تا وقتی که کوچکیم پدرهامان قویترین، خوش تیپ ترین، بهترین و بلدترین آدمهای زندگی ما هستند.
بعد که بزرگتر می شویم یا اصلا" چیز فهم می شویم می بینیم آن طورها هم که
فکر می کردیم نبوده اند اما باز هم تمام این دانستنها چیزی از قهرمان بودن
آنها کم نمی کند و آنها همچنان قهرمان زندگی ما خواهند ماند. برای من
همیشه پدرم از آنچه که در کودکی هایم هم می پنداشتم قهرمان تر بوده.قوی تر و جذاب تر. سالها
از آن روزهای کودکی گذشته و قهرمان من دیگر پیر شده....با اینکه می ی ی ... ( صبر کن ببینم ... پیر شده ؟؟؟!)خدای من .. چرا نمیتوانم به این من ِ لعنتی بفهمانم که دیگر عبارت مالکیت حال بکار نبرد ... و چرا نمیفهمد این من ِ لعنتی که باید بعضی واقعبت ها را همانگونه که رخ داده اند پذیرفت ! - این قهرمان بی بدیل من دیگر نیست .. همین !
دیگر رانندگی نمیکند . برایم نثرها و شعرهایش را نمیخواند . نوشته هایم را نقد نیمکند . در وصفی فی البداهه زیبا توصیف ام نمیکند.آرام دلم صدایم نمیزند با لبخند همیشه .مهربانش نمیگوید دلبرکم باز هم از کتابخانه ام کتاب برداشتی ؟ دیگر عصر ها برایم تنقلات نمیگیرد . در خصوص رخدادهای روز با من صحبت نمیکند .دیگر هر ماه برایش دارو نمیخرم . دیگر قند خون و فشارش را هر صبح و عصر کنترل نمیکنم . و دیگر از لای در اتاقم مضطرب ساعتها نگاهش نمیکنم و نفس های حین خوابش را نمیشمارم که مبادا این نفس نباشد .و.... و..... شاید هم نمیداند با چه استیصالی کلمه به کلمه نخ مییکشم تا نبودنش را به خون دیده یاد آور باشم ! بگذریمولی یک حس ناب هنوز هست ..او برای من هنوز نفس میکشد که اجازه نداده ام وسایلش جابجا شوند .. یک حس زیبا که هنوز دارمش و این که او همیشه قهرمان بی جایگزین دلارام هست .. خواهد بود .. خواهد ماند ! دوستت دارم پدر ....بیشتر از همیشه و هر وقت...پانوشت :تا به کجا کشد مرا مستی بی امانِ من ... همینجوری ها :دیشب به خوابم بودی ... دلیل بیقراری ام را پرسیدی ! باشد قبول .کوشش دارم کمتر از تو بگویم تا بی تاب ِ بی قراری هایم نباشی ..آسوده بخواب نازنیم .