خلاء
جمعه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۷، ۰۹:۵۷ ب.ظ
امروزم مث چند روز گذشته چشمم به این در خشک شد ... منتظرت بودم تا از در بیای تو و بدون هیچ حرفی بیام توی بغلت وسرم و بذارم روی سینت و بلند بلند گریه کنم ... صورت خیسم و بگیری توی دستات ... یه نگاهی توی چشمای پر از گلایم بندازی و دوباره سرم و بذاری روی سینت ... سرت و بیاری کنار گوشم و آروم بگی: جانم ... عزیزکم ... چرا اینقدر بی تابی ... من همیشه با تو هستم ... این چند روز منتظر بودم تا بیای و بشینی کنارم ... برات یه چای توی همون استکان های کمر باریکی که دوست داری بریزم و تا دم اذون برات درد دل کنم ... گلایه کنم ... دعوا کنم ... داد بزنم و تو گوش کنی ... متهمت کنم به سکوت ، به بی عدالتی ، و تو فقط گوش کنی ... فریاد بزنم : تقصیر تو که نیست ... دیگر نیستی که بفهمی ... تو اصلا می دونی چشم انتظاری پدر برای دخترش یعنی چی ... نه ... به کتابت قسم که نمی دونی ... و تو باز هم فقط گوش کنی ... نمی دونم بزرگواریت و خشم نداشته و مهربونیت و پیش کی بردی و جا گذاشتی که این روزها حتی حوصله ی من رو هم نداری ... تو بگو بغضم ... اشکم ... گلایم و پیش کی ببرم یا رفیق من لا رفیق له ؟ پی نوشت : چرا من هنوز منتظرم ... پی نوشت: دلم - شب ، سکوت ، کویر - آوای شجریان می خواهد ... آخ که واژه ها چه سخت از دستم میچکد ، این روزها ...ته نوشت: - نقل قول -حتی اگر خلاصه شود چارسوی دشت در پنجههای شیر، ....
آهوی من! نمیر ...ارسال نظر امکان پذیر نیست..
۹۷/۰۱/۳۱