اپیزود اول :در مرکزیت هستی ، دقیقا همین جایی که نشسته ای ،حسی مابین پلورالیزم و ایندیویژوالیسم رو تجربه میکنی .مگر نه اینکه تمام از جمع اضدادیم ؟ بی انکار ... به تجربه ...! کلماتی زمزمه میکنی که میبلعد روحت را . ژرف و عمیق ، اما آنقدر گنگ و پریشان که برای خودت هم بغرنج و دست نیافتنی ست .چه برسه به اینکه بخوای برای کسی تعریفش کنی و یا رخصت کتابت دهی .... آن کنج دنج که شده ملجاء تنهایی، قطعا اگر زبانی گویا داشت ،بی شک و تردید از دست بیتوته روزانه ات زبان به شکوه میگشود. پاکت سفید را باز میکنی و یکی بــرای قربــانی کردن از جمع بیرون میکشی ..... بی آتش !... در سکوت! ... صامت! میثاقِ بسته به ماضی ، کمانه میکند در ذهن ات .به مکث وا میدارد و به تامل دعوت ! .... با خودت حرف میزنی و حرف میزنی و........ حرف میزنی ... ده دقیقه ! شایدکمتر ، بلکم بیشتر بعد بی آنکه شعله ای برخیزد ،میان انگشتان کشته را ،درگورِ شیشه ای جامیسازی ...دومی نیز مجرد از جمع نیت به فنا میشود ! او صمیمی تر است شاید به همین دلیل سخنانت با او کمی مبهم تر و عمیق تر شد. به استعاره و تلویح خاستگاهت را توصیف.جایگاهت را معین میکنی . ارزش بودن و نبودن را میشماری که هضم کنی که بگویی واژه هست و بود در وسوسه مستتر که عمری به مسئاله واژگون کرده اند حرمت حریمی که به خاطرش رو در روی دنیا می ایستی ... اما با ادای نه ! دومی را هم به سرنوشت اولی و با همان بیرحمی میکشی! سومی ... چهارمی .....پنجمی ! و .... هشتمی !!..... اپیزود دوم : مکثی سی و هفت دقیقه ای ، مکالمه ای یک طرفه و حکمی ناعادلانه دور از هر منطق و انصاف ربع دیگری از اپیزود دوم ....سکوت ده دقیقه با خود ..، بهت و تاسف ! و....... تعلیق ! نهمین قربانی را بیرون میکشی ..حرفی نمانده برای گفتن . تمامی واژه ها رنگ باخته اند.. کلمات تک تک جان میسپارند.از درد عدم برخود تاب بر میدارند تا مازوخیسم را معنایی عارفانه بخشند ..کبریت میکشی ، بی کام ! همانطوردر شعله اما ناکام کنار بقیه قربانی ها وا گذاشته ...برخاسته وبه سمت اتاق میروی !! ... اپیزود سوم : وسط اتاق دراز میکشی باز هم به سبک مردگان مشغول الزمه ... لبخند تلخ رو لمس میکنی که این بار نه به کسی بلکه در دلت میگوییدر تناسخ بعدی میخواهم یک مار باشم ... یک افعی... !که هراندازه زهرش مهلک هم که باشد باز هم پاد زهرش را در دل آن تلخی دارد ..که تن ها دهها افعی چنبر به زیر کام و فعل دارد به لحظه ... بی هیچ پاد زهر ..!زهرِ بی پاد ...! پانوشت ... آره آقا اینجوریاست ..کسی توهم برش نمیداره ، توهم منشا داره .منبع تغذیه از سرخیکلام توست . نهان در اعمال و آشکار در تعاملاتت.. معدوم کردنش هم تحت کام تو ! غیر ممکن آن است که ما مطلقا بیگناه بی تقصیر و بی خطا باشیم - محال است گاهی روح تقصیراتمان توضیحاتش را دال بر بی گناهی و قابل توجیه بودن آن بگذارند. اما هرانچه که هست نتیجه بازخورد تهاجم و ملّون بودن توست ... مثقالی ملاحظه در نوشتار و کمی وفاداری طلب میکرد با اندکی تعهد ..مقدار متنابهی هم انصاف و شرط الفت به آن مقدار و اندازه که خود طالب دریافت بودی ... و چقدر سهل و بیهوده از تعهد شانه خالی میکنن به صدمی از ثانیه ء زمان برای طلب یک آرزو برای خوشبختی ! خیالی نیست از ناظر عادل و با انصاف زیاد قصیده سرایی شده ...توضیح :این پست در دست تعمیر است ! .... // تصحیح شد !
پاسخ برای کامنت م.ر :
از مهدیه لطیفی !پیش آمده هیچ وقت پیشانی ات بلند باشد؟ بختت بلندتر؟ و مردی بلند بلند بگوید «دوستت دارم» !؟ باید پیش آمده باشدتا خیال نکنی زن بودنت بر بادهای بیابان شده شاید پیش آمده باید باشدتا انتقام خودت را از خودت نگیری و به خوردِ خودت ندهی بیخود که چه بهتر که می توانم زن تنهای مستقلی باشم هیچ زنی پای این دروغ را امضا نمی کند مگر آنکه پیش نیامده باشد.....
****
جان میچکد از قلم که چکانه اش از سرانگشت قلم ما مطرود و عین کفر است که اعتراض به تخم چشم زدنش از قلم شما برای ما مصداق توهم است و مالیخولیا ....این ترازوی ناموزون عدل را به پیش دادار ، بیداد خواهم نمود!