رخوت و بی حوصلگی... روزهای واژگانِ آغشته به وهمِ محجوج و مرجوح*..دستانم پشت حصاری از کلمات تهی زندانی ست.. همچون ابر آماده ی باریدن که نمی باردچندی است که دیوارهای این حصار را پی کلمات می کوبم.روزها، روزهای دراز کشیدن در حیاط و چشم به آسمان دوختن است.تو حتم داری که
باران می بارد. دست هایت را به من بده، تا از پشت دیوار هزار حصار، کلمه ای بیابم/.. پا نوشت: برقی که از چشمانت میدرخشد و می آمیزد به تندی کلام پر آتش ات ، می بردم تاخیابان سنگفرشِ مه گرفته ای وسط خرابه های لهستان بعد از
حمله ی آلمان ها. سخن که میگویی آسفالتها شروع به ذوب شدن میکنندپلک که می زنی ساختمان های نیمه ویران فرو می ریزند و گرد
و خاکی به پا می کنند. دستم را جلوی دهانم میگیرم، سرفه می کنم. - اینقد سیگار نکش دختر، خودت رو خفه کردی!
پ.نوشت 1: آن کس که خانه ای ندارد، در نوشتن خانه می کند..پ.نوشت 2 :شهر پر شده از اتفاق های خوب و باران های بی امان.. خدا کند.... ( سکوت !)* محجوج و مرجوح = آنچه به استدلال مغلوب شده به علتی دیگر ارجاع داده شود