واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

عاشقانه هایم و صمیمانه تـرین نوشتـه هـایم آنهایی هست کــه بـرای هیچکس مینویسم و سخنی از حقیقت سرشار است که هیچ مصلحتی آن را ایجاب نمی کندو اینها همان حرف هایی است که هر کسی برای نــگفتن دارد.حرفــهایی که پاره های بودن آدمی اند...اینـان هماره درجستجوی مخاطب خویشند،اگر یافتند، یافته می شوند.نوشته هایم همانانی هستند که گاه به لبخند وامیدارند و گاه به اشک.. ضرباهنگ کلماتی و واژه هایی که میلغزندو میرقصند از قلب تا قلم!دغدغه نوشتن قلمم را میخراشد اما نوشتن دغدغه ها روحم را .. اینجا فقط طالب آرامش و سکونم از نوع زلال!
___________________________
اگر میخواهی مرا بشناسی ، بشناس!
من خیلی آسانم ، آنقدر آسان که.....

با غزلیات مولانا ، عاشقی میکنم.
با شعرهای شاملو ، زندگی میکنم.
با سمفونی های انیو موریکونه ، بغض میکنم.
با نقاشی های ونسان ونگوگ ، تخیل میکنم.
با شاهکارهای آل پاچینو ، تعمق میکنم.
با کتاب های آلبر کامو ، دنیا را تحمل میکنم.
و با لبخند خدا بر پیکره ِ نحیف ِ انسانی ام،میمیرم ، تمام میشوم و پایان را آغاز میکنم.

کلاسه تحریرات
بایگانی تحریرات
مرقومات ماضیه
صاحب قلم

۱۰ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

برای کسی که مسافر است ، شب ها ،حتی چراغ های دور دست هم خیال انگیزند . یا کلبه هاوباغچه های تک افتاده در دشت ، کمی دور تر از جاده .برای مسافر همه چیز حال سفر را دارد .مثل سفر ، حس و حال دارند و جذابیت و لذتی چنان ، که او دوست دارد کاش بایستد و برود لمسشان کند .آنها ، هرچیز دیگری که باشند برای خود یا هرکس دیگر ، برای مسافر بخشیاز سفرند. این احساس و رنگ و روحی است که مسافر به آنها می بخشد . میدمد . شایدآن کلبه و آن تکدرخت ، تبعیدگاه و محبس منفور کسی باشد.... لازم میدانم در یک سفر کمی خودم رو کنکاش کنم , سیری درون خودم ، درون خلقیاتم اعم از خوب و یا بد داشته باشم.. هرچند جان شیرینِ من میگوید زیادیخودت رو نقد میکنی .. زیادی خودت را به محک و سنجه ء سرزنش قرار میدهی.اما متصل بهخود میگویم که چرا در زمانه عسرت زندگی می کنیم و به جای آن که تفکر کنیم تنها فلسفه می بافیم.مدام حس میکنم که فرشته خو نیستم و به تجربه دریافته ام که رسیده ام بهروزگار برداشتِ هرآنچه کِشته ام. طمع دیرهنگام من به کمی ، فقط کمی بازگشت به سمت آسمان ، جز ماجرایی تلخ و پردرد ، جانکاه و بی انتها ، انجامی نداشت. زهــــریاگر هست در کلام خودخواهانه ام ، تبعات لحظات به خود پیچیدن است . قطعا تمام شدنی است این ثانیه های جان کندن.    پانوشت : خط می کشیدکشید روی تمام سؤال ها تعریف ها؛معادله ها؛احتمال ها  خط زدبه روی شایدواماوهرچه بود خط زدبه روی قاعده هاومثال ها خطی دگر کشیدبه«قانون خویشتن» قانون لحظه هاوزمان هاوسال ها  ازخودکشیددست وبه خودنیزخط کشید یعنی به روی دفترخط ها وخال ها خط ها به هم رسیده ویک جمله ساختند با عشق ممکن است تمام محال ها " فاضل نظری"   الحاق به مضمون :  " عشق ورزی کار کفتر ها نیست ... دل شیر میخواهد و چشم آهو! "
۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۴۱
delaram **
دوست ارجمند و بزرگوارم پرسشی مطرح نمود..قبل از اینکه جسارت پاسخگویی به خود بدهم تصمیم گرفتم به اشتراک بذارم تا نظرات دیگر دوستان رو هم در این خصوص جویا شوم . *****سوالم اینه که آیا متون ادبی رو باید با عقل خوند یا با دل؟ آیا متون ادبی باید منطقی باشند و در مقابل بی منطقی ها و حرفهای نامربوطش موضع گرفت یا نه؟ آیا باید جهان را به وسیله متن ادبی بر اساس احساسات خویش آن گونه که می خواهیم بنویسیم یا بر اساس عقل آن گونه که هست؟ و دست آخر اساسا انتقاد از نوشته ادبی بوسیله عقل و منطق معنا دارد یا خیر؟ نوشته ادبی می تواند رابط بین انسانها و نشان دهنده راه صحیح برای آنها باشد یا اینکه صرفا افکار خاص و شخصی نویسنده آن است که برای مخاطبین خود می نویسد که مثل او هستند و مثل او فکر می کنند؟پاسخ دل آرام : انسان موجودی ست که در برابر عقل و منطق تعظیم میکند اما در برابر احساس و عاطفه زانو میزند .. سوای از عقلانی یا احساسی بودن هر متن و نوشته و دیدگاهی ، هرآنچه از دل خیزد به دل مخاطب مینشید و هر آن چه عقل و منطق را به چالش بکشد برهان ِ قاطع قلم نویسنده در برابر احساس دگم اندیش و مهجور خواهد بود .. با این اوصاف عقل و احساس دو بال پرواز برای اوج گیری ست و از دید بنده چنین پرسشی مقایسه آب و نان است و پرسش در این باب که کدامیک از این دو برای زنده ماندن و حیات لازم  و ضروری ستبعد نوشت :پاسخ دوستان عزیز و بزرگواران ......................................................................................................تنبور حق : http://tanboorehagh.mihanblog.com/   ابتدا در بیلبرد کلام حک کنم هنر یعنی تداعی و اصل تلخ حقیقت ...چرا تلخ چون اکثرا بیگانه اند باوجود با وجود چیزی به نام انسان(بیگانگی در این متن:در انشا زبان را ملاک ارتباط دانستن)هنر اصیلمثلا مکزیکی و یا ایرانی با آلمانی فرانسوی بلژیکی یا هر مملکتی مشترکند اصیلند در اصل انسانیت پس مشترکند)یعنی زهر.به غیر از این هر چه باشد فیک فیک است.هنر یعنی وجود در نهایت فنا یعنی لمس تصور وجود.ودر جهان تعالی بخش تر از هنر نیست.حالا جهان چیست؟ابراز وجود آدم درعرصه زایش در هستی،افزودن؛تولد انسانیت یا انسان.نقد یک نگاه باطل است.با کمی ارفاق حداقل نقد ورطه معاصر لنگ لنگان ودر حد یک حرفه ی اقتصادی دارای ارزش است.در محدوده قهقرا که موردبحث ما نیست؛حاشیه و کلیشه!چرا؟چون تاویلی که مخاطب با نگاهینقادانه به میزان آن اثر هنرمند را می شناساند،از دنیایی مجزا و مستقل با واژه نامه مختص خود،یک چیز نوی بی ربط به اصل را معرفی می کند.با طرح سوالاتی صرفا کلی نمی توان پاسخ جزئیات را یافت.متون ادبی هستیمی یابند زمانی که که نسبت به آن احساس نیاز کنیم،برایرشد.اینکه باید اثر را چنین خواندیا چنان با نخواندن اثر برابر است.حتی اگر کسی بگوید که به چه شیوه!در اصل باید یعنی انفعال واکنشی معکوس به نباید.به طور مثال هیچکس از انسانتشنه انتظار شنیدن این درخواست را ندارد که او بگوید:آب را در درون لیوان بلور تراش خورده یاصل فلان کشور برایم بیاورید هدف او رسیدن به آب است.وقتی ذهن در غل قفل خورده؛کلید های بیرون درصد بازشدن را نتها به صفر می رسانند  و تسلط را از درون منحرف می کنند.پاسخ هیچ سوالی از جو افکار ما بیرون نیست،به جز حواشی/اگر که مسائل را خود ایجاد کرده ایم پس خود بهترین پاسخ آنیم.شاید آن هم شاید در حد اعلا یک وجب اشارت محیط می توانددخیل باشد،در درک و فهم مثلا طوماری ادبی.تازه آن هم بازآفرینی یک بوده است و نه گونه ایاز فرگشت یافته استدلال.شما سنگ را درنظر بگیرید در دست یک مجسمه ساز.رنگ را دردستان نقاش و همچنین کلنگ را دستان یک مقنی...هم عقل هم دل هر دو می توانند دریابند که کار چیست؟مایحتاج زیستی برای مقنی غذا و آب است.اما هنرمند تنها با آب و غذا می تواند بمیرد و این تفاوت معامله است.در هنر حواسی در غلیان و کارا هستند که روزمره ما نه تنها در روابط از آنها استفاده نمی کنیم بلکه آنها را به شیوه ای سنتی ذبح می کنیم.پیش پایبرازش های سَبک حاصل از روشنفکری مان.درود بر شما و دوست ارجمندتان عذر تقصیر بنده را بپذیرید که لحن نرم خون ما به افت انجامیده،سپاس که فرصت حضور ارزانی می دارید،و خدمت دوست گرامی تان عارضم گنگی کلام بنده را در روشنی نفس یک انسان شاهد محو نمایند.سربلند باشید همگان،به گفته جناب آزمندیان متعهد شویم در آموزش مادم العمر و به گفته الوین تافلر:نیاموختن و نو شدن را هم بیاموزیم.سبز باشید و تن درست،ضمن اینکه از پاسخ دیگر گرامیان حظ وافر نصیبمان گشت.سپاسگزارتانم     پاپیون : در پیرامون من  http://oinion.blogsky.com/ آیا اساسن باید غذا را با معده خورد یا دهان؟ آیا غذاها باید خوشمزه باشند یا مغذّی؟ آیا باید سلامتی را با غذاهای خوشمزه تضمین کرد یا صرفن مغذّی؟ آیا اساسن بالا آوردن غذاهای بد مزه توسط معده صورت می گیرد یا دهان؟ آیا غذاها خوشمزه می شوند تا ما بخوریمشان؟ یا آشپز برای اینکه با ما دوست شود آن را خوب می پزد؟ یا برای اینکه خودی نشان دهد خوب طبخ می کند غذا را؟ غذا با دهان خورده می شود امّا معده آن را هضم می کند غذا می تواند خوشمزه باشد و در عین حال مغذّی جهاز هاضمه به صورت مکانیزمی یکپارچه از مغز دستور می گیرد و خوراک هایی که با ذائقه ی ماجور نباشد را پس می زند آشپز هم غذای خوشمزه را برای جذب مشتری بیشتر خوش پخت می پزد.     محسن : در گفتگوی روز بارانی  http://nevergone.mihanblog.com/ متون ادبی حرف دله و باس با دل خوندن موضع هم نباس گرفت چون ما از دل نویسندههیچ نمیدونیم . اگر فلسفه و سیاسی و اجتماعی و علمی و ...باشه نوشته اونو باسبا عقل خوند و انتقاد هم کرد اگر که لازم بود. انتقاد همیشه از سر عقل میاد ورنه دل هیچ وقت گلایه و انتقاد نداره / حالا تخریب بماند که ماها همیشه علاقه به تضاد گفتن حرف ها و احساسات دیگران داریم .نویسنده می نویسه برا دل خودش اما مخاطبینشودر نظر میگیره چون شاعر فقط می نویسه برا دل خودش کاری به دیگران نداره و در این بین خیلیا مث اونن و حرف دلشونه     رهگذر: رخصتی خواستارم تا عرایضم را با سخنی از "ابوحامد محمد غزالی" آغاز نمایم که اینچنین فرمودند : بدان که دل، کالبد مملکت است ...، و اندر این مملکت، دل را لشکریان مختلف است و همه این لشکرها به فرمان دل اند . عقل وزیر دل است و چون دل قدرت تفکر را فرمان دهد و بیندیشد، پسعقل خادم دل خواهد بود ...!!! در باب پرسش مطروحه دوست گرامی بایستی عرض نمایم جایگاه عقل و دل را دو رکن اساسی وجود آدمی دانسته اند .در تاریخ ادبیات و اندیشه نیز اگر نیک بنگریم، به این نتیجه نائل می گردیم که این دو شاخصه، بخش عظیمی از مبحث مذکور را بهخویش اختصاص داده اند . حال در موضوع نوع نگرش و اولویت و رجحان گذاری هر یک از این دو مقوله بعنوان مأخذ نگرش به متون ادبی، بنظر این حقیر انسان عاشق دنیا را از منظر "دل" می نگرد و انسان اندیشمند "عقل" را عمود خیمه  نگرشش می نماید ...فلذا حالت سومی نیز وجود دارد که همانا جمع و در کنار یکدیگر داشتن این دو بُعد ارزشمند است ...! می توان هم عاشق بود وهم عاقل...! می شود هم عقل را به کار بست و هم از دل وام اختیار نمود ...، به تعبیری وجود هیچ یک از این سبب منع دیگری نیستند ... در پایان کلام، عقل گوهراندیشه است و دل گوهر عشق ...، پس عاشقانه اندیشیدن به ادبیات، دریچه ای مشترک با افق بیکران از آنچه تار و پود کمال در آن نهفته است را برای وجود مشتاقش به ارمغان خواهد داشت ...و این عین سعادت و کمال توأمان است ...   سه نقطه :http://senoghteha.mihanblog.com/ چندین و چند سوال در دل یک سوال نهفته است!!!  مجید: در دویدن با ذهن  http://majidmoayyedi.blogsky.com    به نظرم میشه و باید این سوال رو به سه بخش تقسیم کرد. اما سوال ها: +متنِ ادبی رو باید با عقل خوند یا دل؟ + متون ادبی باید منطقی باشند یا.....؟ + نوشته‎ی ادبی می‎تواند روابط ادبی بینِ انسانها را.... + من ترجیح میدم به جای اینکه سه جواب به این سوال بدم، یه توضیح کلی میدم اول، بعد در خلالش، جواب هر قسمت رو. توضیح: +اول اینکه اثر ادبی( یا هنری ) از وجود خالقش میجوشه و بیرون میاد  یعنی فرد بر احساس میکنه که سوالی داره توی وجودش یا چیزی هست که باید کشفش کنه. یعنی بهتره اینطور بگم که هر اثر هنری، در واقع کاوشی هست که خالقش درون خودش انجام داده تا به توضیحی برای هستیِ خودش، سوالاتش یا برسه... و در نهایت، احتمالا هستی بهتر بشناسه. + دوم: پس تا اینجا، هر اثر ادبی، یه امرِ شخصی هست. یعنی در بدوِ امر، فرد برای خاطرِ خودش چیزی خلق کرده. مثلا متنی نوشته پس خالق اثر ادبی، کاوشی در خودش انجام داده و چیزی خلق کرده که در وهله اول، برای خودش هست. + بحث بعد، حقیقت هست و حقیقت نمایی اثرِ ادبی؟ طبقِ چیزی که اول گفتم، هر اثرِ ادبی، توضیحی مخصوص خودش، از هستی یا سوالی که مطرح شده به دست میده. یعنی میشه گفت به یک حقیقت خاصِ خودش دست پیدا میکنه. اینکه آیا اون حقیقت، همون چیزی هست که منِ نوعی از حقیقت میشناسم و قبول دارم؟! این دیگه به نظرِ من یه بحث عقیدهیکی میتونه قبولش کنه، یکی نه ..پس تا بحثِ حقیقت رسیدیم. (همین جا تاکید کنم که بحثِ اینکه آیا ادبیات یا گونه های هنر به حقیقت میرسن یا باید برسنیا سوالاتی از این دست، بحثِ خیلی طولانی ای میطلبه که دستِ کم فعلا ازش صرف نظر کنیم) با چند تا توضیح بالا، بریم سراغِ جوابها: 1- متون ادبی، از زندگی هر خالقی سرچشمه گرفته. زندگی شامل کلیت هستی یک نفر میشه. پس ما نباید صرفا از جنبه ی عقل یا دل(اگه تعریفهای ما با هم از این دو تفاوت نداشته باشه) بهش نگاه کنیم یا بخونیمشون. ادبیات رو باید زندگی کرد. رفت توی دنیایی که نویسنده ساخته و فقط تماشا کرد. حالا بعضی ها حظ و بهره بیشتر میبرن، بعضی ها کمتر. بعضی ها به جواب سوالی میرسن، بعضی ها نمی رسن 2- با این توضیحات، متن ادبی، الزامی به منطقی بودن هم نداره(چون تعریف منطق هم خیلی گسترده ست و احتمالاهر کسی یه معنی از منطق در ذهنش داره). توجه: هر اثرِ هنری، باید به مقتضیات دنیایی که خودش میسازه جواب بده و با اونها چفت و بسط بشه. حال میخواد با منطق مجید مویدی جور باشه میخواد نباشه. این ممشکل نویسنده نیست.  سوال بعد: + تو خلقِ اثرِ هنری، به ویژه در ادبیاتِ داستانی و باز به ویژه در رمان و داستان کوتاه و بلند، شما هر طور که دوست داری میتونی متن بنویسی. هر جهانی که دوست داری خلق کن. اینطور بگم: هیچ محدودیتی از طرف "بایدها" نباید جلوی کار نویسنده رو بگیره سوال بعد: + ما یک نقدِ هنر داریم، یه بررسی یا معرفی. در قسمتِ نقد، ما دقیقا معیارهایی شبیه یک علم داریم و طبق اونها حرف میزنیم یا حتی نظریه جدید مطرح میکنیم(این هم بماند که نقد ادبی هم هم طرفدارانی داره هم تقریبا مخالفان یا منتقدانی). و یه قسمت داره که کاملا بر اساسِ سلیقه شخصی هست. کسی نمیتونه تو این قسمت مجید مویدی رو مجبور کنه که بگه فلان اثر بده یا خوبه. + سوال آخر:+حتما نوشته‎ی ادبی، کشف کننده‎ی یه سری چیزها خواهد بود. مثلا روابط بین انسانها یا توضیحاتی برای هستی. اما همونطور که گفتم، ما وقتی مثلا به خوندن یه کتاب میریم، به تماشا و زندگی کردن تو یه جهان دعوت شدیم. ممکنه بعضی چیزها رو دقیقا مثلِ نویسنده ببینیم، و بعضی چیزها رو نه    الف.ف:حرفی که با دل نوشته میشه بایستی با دل خوند.متون ادبی که از دل میاد نه منطق را میفهمد . نه توجهی به نقد و سانسور دارد.مثل یک سیل میاید و هرچه سر راهش باشد ویران میکند و میبرد.  نسترن : در گلهای بنفش http://nas-taran111.mihanblog.com خب من هم نظر شخصی خودم رو اینجا میگم. به نظر من اینکه با دل خونده میشه یا با عقل فکرمیکنم ابتدا عقل رو انتخاب کردیم با عقل تصمیم گرفتیم که از دل استفاده کنیم. بعد نوشته های ادبی رو بر اساس ذوق و دل خودمون خوندیم. یک خلق کننده ی اثر ادبی هم ابتدا آنچه بر پله ی عقل بوده را با دقت و نظر بهش دست یافته بعد اون رو با عشق و بر اساس ذوق تنظیم کرده.یعنی اساسا متون ادبی رو باید دو پله ای خاند. یکی از منظر عقل برای دست یافتن به معنا دیگری از منظر دل برای رسیدن به وجد.متن ادبی از خیلی لحاظ از متون صرفن علمی و عقلی برگزیده تره زیرا هم اندیشه هم ذوق آدمی رو با هم ازش کار می کشه و نهایتن هم نتیجه رو به خود خاننده واگذار میکنه.هانیه :هرآنچه مربوط به هنر است قلم روح است...روح آزرده شود دلت را تنگ میکند فریادش از قلم به صورت هنر سرچشمه میگیرد و میچکد.    سوخته دل : در فانوس تاریک  http://sokhthdl.persianblog.ir/   پاسخ اگر خاص باشد و در چهار چوب متون ادبی و بحث منطقی و غیر منطقی آن .. یک کم آسان ترو راحت تر خواهد بود .. چون چهار چوب و حد و مرزی دارد . . ! ولی اگر عام باشد و فرق بین عقل و دل .. دنیا دنیا حرف و تفسیر دارد . . . وجه تمایز انسان با سایر مخلوقات "عقل" است . . . زندگی . . . تفسیر تفاسیر معناهای معنی است . . !؟  سه مرحله از شناخت وجود دارد .. 1)فهم 2)درک 3)شعور و باور . . . فهم درونی .. درک درون و برون .. و باور تمامی آن . . . عقل هر اندازه کاملتر و پر بارتر شود شناخت ما را به مرحله باور و شعور و احاطه کامل و سیطره می بردو فهم و درک ما را از هستی و موضوعات و مسائل بالا و بالاتر می برد . . .  دل .. تابع احساسات است .. پیرو هوی و هوسهاست .. و موفقیت آن همراه با عقل است . . !؟ حکیمان گفته اند : دید عقل و دل .. به ز دید چشم . . .     رفیق پاییزی: تله پاتی نمودند . و در صامت حرف دل فرمودند    مهدیه : نقدنمودند نوشته هایی که هم از دید عقل و هم از منظر دل مطرودند   آقای مرادی : در ببخش تا بدرخشی http://moradimohammad.mihanblog.com   حرف دل زدند.. و زیبا سخن راندند و پرسیدند...به این سوال توجه کنید وبعد جواب بدین چه فرقی بین منطقِ احساساتیواحساسات منطقی وجود داره؟تکیه :شاهرخ گرامی چنانچه از سفر برگشتین و محقر کلبه مجازی حقیر رو دق الباب نمودین .خوشحال خواهم شد دیدگاه خودتون رو نیز در این خصوص بیان کنید ..
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۴۸
delaram **

ولی یه وقتایی باید گفت خلاص ...

باید جواب سلام رو خورد فحش کش دار داد و از در زد بیرون.باید از آدما گذشت.باید وایساد تنه به تنه قطار روی ریل هر چی سوت زدکه بری کنار تو زوزه بکشی

مهم نیست که توی ذهن دو جین خوش مشرب ِ مدرن ِ خونسردبه صفر ِ کلوین سقوط کنی.

نه مهم نیست .آدما برچسبند. روت که بخورند، قیمت میدن بهت باید رفت درست از همون دری که اومدی تا تهشم تلاش کنی نام نیک

تو به گند بکشی اگه نیک باشی آدما دست از سرت بر نمیدارندباید رفت وسط نیمه تاریک تنهایی چند تا کتاب از آدمای مُرده هم برد که تحسین کردنت وقت خوندن به کارشون نیادپشت سر رو هم نگاه نکرد خداحافظی با خیلی چیزا تلخه مث وقتی که که جرات پیدا می کنی از همه چیز بگذری

درست مث سیرکی که برنامش رو اونقدر توی یه شهر اجرا کرده که حالاوقت رفتنش هم کسی به خداحافظی شیر های آدم نماش نمیاد به آدما نیاز داشتن سخت تره مث گرگی که باید رد شدن خط آهن رو از وسط حریم جنگلش ببینه و دم نزنه از روی خوش نشون دادن به آدما بیزارم درست وقتی که دارم تو درونم ضامن یه بمب دستی رو دل دل می کنم  

باید اعتراف کنی‌که شک کرده بودی که در عشق اسارتی نومیدانه یافته بودی برای آنسوی پنجره ها.. حصار‌های پر هراس برای عصیانِ قلبت.خفقانی بی‌ منطق برای آرامش دست هامان... مرز‌های بی‌ شمار گذاشته بودی باید اعترف کنی‌شک کرده بودی در آغوشِ تردید خفته با تردید پشتِ یک میز قهوه خورده بودی و با چشم‌های مستِ از تردیدلحظه‌های داغِ خاموشِ مرابه هیچ گرفته بودی آه محبوبِ دیوانه ی من !از من دور باش ولی‌ بی‌ انصاف نباش و کاش هرگز ندانی هوا چه بارانی است نفس چه سنگین و کوچه‌ها چه بی‌ حادثه اندو خانه زندانی که پشتِ زنگار پنجره اش انتظار ماسیده و کاش ندانی تمام این سال هامرگبارترین فصل‌ها پاییز بوده است که بعد از تورو به جاده ی شمال که میروم نه عطرِ دریا سرشار ترم می‌‌کندنه بوییدن ساقه‌های برنج عاشق ترم نه اندوهِ پر ابهتِ سبزِ جنگل ، شاعر ترم و کاش هرگز ندانی مشقتِ شب‌های بی‌ تو را مانوس شدن مرگی ‌ست هزار بارهمحو شدنی غم انگیزآرام آرام بی‌ امانو هزار باره

نیکی‌ فیروزکوهی از کتاب پاییز صد ساله شد 

 

 

**ارسال نظر امکان پذیر نیست . نظر دهی غیر فعال می باشد .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۴۹
delaram **
هنری غنوده در دل سنگ !
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۲۹
delaram **
شازده کوچولو پرسید: غم نگیزتر از اینکه بیای و کسی خوشحال نشه چیه؟ روباه گفت: بری و کسی متوجه نشه... "انتوان دوسنت اگزوپری"عکس "تنهایی" ، انگلستان اثر Edward Dimsdale
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۵۵
delaram **
یک روز جناب کافکا، در حال قدم زدن در پارک، چشمش به دختربچه‌ای می‌افتد که داشت گریه می‌کرد. کافکا جلو می‌رود و علت گریه دخترک را جویا می‌شود. دخترک همان طور که گریه می‌کرد پاسخ می‌دهد: عروسکم گم شده! کافکا با حالتی کلافه پاسخ می‌دهد: امان از این حواس پرت! گم نشده! رفته مسافرت! دخترک دست از گریه می‌کشد و بهت زده می‌پرسد: از کجا میدونی؟ کافکا هم می گوید: برات نامه نوشته و اون نامه پیش منه! دخترک ذوق زده از او می پرسد که آیا آن نامه را همراه خودش دارد یا نه که کافکا می‌گوید: نه . تو خونه‌ست. فردا همینجا باش تا برات بیارمش ... کافکا سریعاً به خانه‌اش بازمی‌گردد و مشغول نوشتنِ نامه می‌شود و چنان با دقت که انگار در حال نوشتن کتابی مهم است! و این نامه‌ نویسی از زبان عروسک را به مدت سه هفته هر روز ادامه می‌دهد و دخترک در تمام این مدت فکر می‌کرده آن نامه ها به راستی نوشته‌ عروسکش هستند. و در نهایت کافکا داستان نامه‌ها را با این بهانه‌ عروسک که «دارم عروسی می کنم» به پایان می‌رساند. * این؛ داستان همین کتاب «کافکا و عروسک مسافر» است. اینکه مردی مانند فرانتس کافکا سه هفته از روزهای سخت عمرش را صرف شاد کردن دل کودکی کند و نامه‌ها را ـ به گفته همسرش دورا ـ با دقتی حتی بیشتر از کتابها و داستان‌هایش بنویسد؛ واقعا تأثیرگذار است. او واقعا باورش شده بود؛ اما باورپذیری بزرگترین دروغ هم بستگی به صداقتی دارد که به آن بیان می‌شود. ـ امّا چرا عروسکم برای شما نامه نوشته؟ این دوّمین سوال کلیدی بود و کافکا خود را برای پاسخ دادن به آن آماده کرده بود، پس بی هیچ تردیدی گفت: چون من نامه‌رسان عروسک‌ها هستم...
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۰۷
delaram **
خانم تهمینه میلانی در دلنوشته هایش مینویسد : ته پیازو رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت ، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف ش ، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در را زدند. پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم. بابام می گفت: نون خوب خیلی مهمه ! من که بازنشسته ام، کاری ندارم ، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد. هیچ وقت.  دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند ، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود .  صدای شوهرم از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا. برای یک لحظه خشکم زد. ما خانواده ی سرد و نچسبی هستیم. همدیگه رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم. خانواده ی شوهرم اینجوری نبودن، در می زدند ومیامدند تو،روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند؛ قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند. برای همین هم شوهرم نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد. آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلا خوشحال نشدم. خونه نا مرتب بود؛ خسته بودم.تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم... چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید! شوهرم توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید. پرسیدم برای چی این قدر اصرار کردی؟ گفت خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم. گفتم ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم. گفت حالا مگه چی شده؟ گفتم چیزی نیست، اما … در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم. پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نونها رو برات ببرم؟ تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم ! پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند .وقتی شام آماده شد پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت. مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد. خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.پدر و مادرم هردو فوت کردند. چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت: نکنه وقتی با شوهرم حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟ نکنه برای همین شام نخورد؟ از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند. راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟ آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند. واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟! حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد: "من آدم زمختی هستم" زمختی یعنی ندانستن قدر لحظه ها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها .  حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانه ی خالی چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد آه بکشم؟ آخ. لعنتی، چقدر دلم تنگ شده براشون؛ فقط… فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه.. میوه داشتیم یا نه …همه چیز کافی بود: من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک . پدرم راست می گفت. نون خوب خیلی مهمه . من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد. اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیت ش را می فهمی.
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۲۵
delaram **
شاهرخ نوشت : فضای نوشته هات من رو یاد کتاب بیگانه از آلبرکامو میندازه....طبیعتا پاسخم برگرفته از متنی از آن کتاب بود که برایم گیرایی بسیاری داشته ، سطری کهتوانست مدتی ذهنم رو درگیر خود کند! فضایی سراسر گرگ و میش ، آکنده از بی معنی بودن و بهنوعی پوچی ... " من نمیدانم گناه چیست . آنها فقط به من فهماندند که من مقصرم ! " این کلامی از قهرمان آشتی ناپذیر،پوچ و بیگانه ء کاموست که خوب به این مضمون میاندیشم و زمزمه میکنم درجامعه کنونی همه ما مقصریم .حتی تورق ِطاعون آلبرکامو نیز تداعی مرگ سخت زندگی خفت بار آدمی و کند کاوی ست دقیق در مورد انسان و قید بندهای پر شاخ و برگش ... جان کندن در فضایی توتالیتر و خفت بار که مدام پوست اندازی میکنیم .از خود بیگانگی غریبی کهنمیتوانی زندگی در شرایط موجود را بپذیری لذا برای طرد نشدن از جامعه ای سنتی که درگذرِمدرنتیه ، هویتش را باخته شرایط را میپذیری و زنده به گور ، به روزمرگی عادت میکنی ! آری بایدپذیرفت سرنوشت محتوم خویش را که داستان زندگی فردیِ هر تک تک افرادخودِ بیگانه با محیط است . و بایستی از تاریکترین لحظات گذشت تا به سپیده دم و گرگ میشِ صبحگاهی رسید! همان ساعات و لحظاتی که برایم آونگ مرگ دارد. و شاید به همین دلیل است که پرده اتاقم را هرگزکنار نزده ام که غروبش آکنده از عدم و طلوعش از بی معنایی مطلق امور گشته .نوعی بی تفاوتیبه اصول و قواعد پر زرق وبرق برای تویی که تمامی درونیاتت را صریح بر زبان میاوری و عاری از هرنوع تظاهرآزار دهنده ای . تویی که شریک جرم خویشی .شریک جرمی که بیش از حدلازم در موردم میداند و این به همان اندازه خطرناک و وهم انگیز است ...در محکمه ای که زندگیدر آن  فرسوده ات خواهد کرد . ناراحتی های مدام و پنهان کردن هر آگاهی ، تظاهر و درد ، فشاریدردناک از وقایعی که رخ دادند و در حال ادامه اند . گویی که ویران شده ای برای بازسازی!اما تا این حد تلخ ؟! و گویی فاجعه ای شاید هولناک ، در میان این سکوت مدام نهفته شده است و همچنان تلاش میکنیم برای ادامه زندگی .  انقدر ادامه میدهیم تا بمیریم ! به همین راحتی ... !   پانوشت مطلب : اینها تلخی عدم امکان است . انچه که خواستی و نشد . که نمی شود که نخواهد شد .تقلایی پوچ و بیهوده چونان مگسی پشت شیشه مانده در ظهر گرم تابستان . تلخی شاد شدن از نوشتن چنین خزعبلاتی و تلخی شادشدن از قاب گرفتنشان برای سبک شدن !!مسخره تر از این نباید باشد عریان کردن ذهن و شاد شدن از تلخی خودِ عریانی گفتار مخیله های پریش گوی ! تلخی تظاهر به شادی های کذایی ....مرده شورت را ببرد ، زندگی !  راست  گفت ! دیوانه نبودن شکل دیگری از دیوانگی ست ... مرده شورت را ببرد!یک توضیح : از مورچه ها بیزارم ، آنها مرا میترسانند... درسته ، من از مورچه ها میترسم ! بین خواب و بیداری صدای پچ پچ خیل عظیم مورجه ها آزارم میدهد... از خش خش کردنشان متنفرم.. از تکان خوردن شاخکهایشان .. و از حرکت دندانهای تیزشان !کلام آخر:هیچگاه  کسی مرا نخواهد فهمید .. که نبوده ! که نخواهد بود !....... هیچگاه .کشت مارا آنچه نامش زندگیست ! مرده شورش را ببرد !
۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۴ ، ۲۱:۴۲
delaram **
یکی از دوستان عزیز بلاگر در مورد تظاهر و جای مهر روی پیشانی مطلب مقبول و جالبی نوشته بودندکه برای شخص بنده هم لحن و نوشتار و هم مغز مطلبشون درخور توجه بود ..جا داره در پی نوشت متن و کلام گهر بار این دوست گرامی ، همینجا در اینمجازستان نقل قولیکنم از بزرگواری که نور به قبر مبارکشون بباره.." من ٧٠ ساله که دارم رو این باسنم میشینم و همه وزن تنم ساعتها روشه ، هیچ جاشپینهنبسته.بعد این آقایون آخه چه جوری واسه ٤ رکعت نماز رو پیشونیشون پینه بسته! جالبتر اینکهمگه خانمها نماز نمیخونن !؟ مگه پوستشون به مراتب لطیف تر از مردها نیست !؟ خدا وکیلی تا به حال دیدین یه خانم روی پیشونیش جای مهر انداخته باشه ؟! ****حالا اینکه خدا بیامرز فن بیانش یه کم بد بود به کنار... ولی بیچاره راست میگفت!                               پانوشت :نخل تنها درختی است که اگر سرش را قطع کنی می میرد بر خلاف همه درختها که سرشان را که می زنی بار و برگشان بیشتر هم می شود اما نخل نه سرش را که قطع کردی می میرد، مهم نیست ریشه اش در خاک سالم باشد، نخلِ بی سر می میرد.فرهنگ مثل درخت نخل است، مهم نیست ریشه ات هزاران سال در خاک تاریخ است مهم این است که سرت هم سالم باشد یعنی نمود فرهنگی امروز جامعه ات هم سالم باشد، اگر فرهنگ امروز جامعه ای بیمار شد آن فرهنگ می میرد ولو هزاران سال ریشه داشته باشد، وقتی از این گوشه دنیا به آن جامعه و مردمان نگاه می کنم به گمانم سر این نخل را بریده اند.نویسنده ........ ؟
۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۱۱
delaram **
فرمود: میان خاک و خدا ، تو خاک را برگزین ... تا به خود برسی اگر به خود برسی به خدا میرسی ..که دستان خداوند نیز آلوده به خاک ادمی ست ..اولین اصل خود شناسی ، تواضع و شکیبایی ست ! ****قبل از تولد  و به دنیا آمدن ، خود را در میان دریایی از آب قرار دادیمبعد از تولد و ادامه زندگی در اقیانوسی از هوا و پس از وفات در میان خروارها خاک .... که مباد این چرخه به آتش تکمیل شود !آب و باد و خاک را گذراندیم ...  آتش از تیرگی درون ماست ! ----------------------------------------------شب تار است و ره وادی ایمن در پیش !
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۴ ، ۱۷:۳۸
delaram **