منت جدای را عزّ و جل که در این دمان به شماره افتاده برج دلو ، ثلج اش نعمتی ست درخورد حمد و امتنانی بی بدیل و این دل رنگ تاب دلارام که مدامش متغییر است در غم و شادی .لیک سر رشته در سرانگشت و عنان به کف همت به تاخت نموده اینغزال رمیده از هر آنچه بوده و هست .دل آشوبی که خجسته به وقت گاهشمار ملت دولتِهستی از لنگ ظهر بگذرد . ایتامی ابتیاع ننموده باشد تا ابوی گرام این نگهدار تاج کیانِاین طایفه اندک دلی از عزا در آورد و قوتی باشد برای پای ناتوان و وجو نازنین نحیف گشته ... لیک همانگونه به میمنت و خجستگی در کنج دنجی در اتاق و خلوتگاه پر ازدحام از اسبابخویش محیا نموده و تاق و جفتی می اندازد بلکم از سر دولت سعد
و همایون تاب، دلِرمیده ای را انیس و مونش جان باشد و لاغیر ..بگذریم
که طبیب حاذقش فرمود تورا کافئین و کاکائو نیک نباشد و پدر فرزندان نیز بهسختی ابرو به رخ کشیدند که دخانیات به دست ظریف تاب خاتونکم ببینم ،سه طلاقه ات
می کنم که فرزندانت بی مادر بمانند و خویش جور بزرگ کردنشان بکشم ... والده مکرمه هم که مدام زیر لبشان غرولند مثل ذکر هفتگانه هر هفت روز که می
گیرد.و مدام از هنر های داشته نداشته حقیر خرده میگرند و به گردن افکنی این گردن شکسته اشارت ها ... و متصل عنوان به ولادت نامعهود این کژدم اقبال مینمایند ... "آخر دخترکم گمان میکنی رخصت حمل و بردن این همه عتیقه جات مفرغ و اسباب را میدهد این شوی گرام ؟!اصن نشسته ای اینچنین خجسته و هی استخاره می کنی، هی توی استکاندنبال تفاله ی لاغر و کشیده می گردی که چه؟ آن شیر وش یال دار و ستار رخ راکه به بر داری آخر چه کارت آید از این خود خوری؟! برخیز و هنری نمایان کن که مباد فردای قیامت تن نحیف و خسته از روزگارمان را در زیر خروار ها خاک بلرزانی ... روی بر میگرداند این عزیز حرم و نور دیده اندرونی ، و سندان گونه به چرم مینوازد .. و زیر لب زمزمه مینمایددولت عشقا .. نسیم صبحا مادرا و جان و جانانا ..1**"عشا بسته و یکی منتظر عشا نشسته هرگز این بدان کی ماند...2**زین برودت کده هر نغمه که به گوش می خورد / شور دندان بهم خورده سرما زده است /2** به روی دیده ! رخصتی فرما برخیزم ! روشنگر نامه :1*اقتباس از گلستان سعدی 2**از اشعار بیدل دهلوی