عاشقانه هایم و صمیمانه تـرین نوشتـه هـایم آنهایی هست کــه بـرای هیچکس مینویسم و سخنی از حقیقت سرشار است که هیچ مصلحتی آن را ایجاب نمی کندو اینها همان حرف هایی است که هر کسی برای نــگفتن دارد.حرفــهایی که پاره های بودن آدمی اند...اینـان هماره درجستجوی مخاطب خویشند،اگر یافتند، یافته می شوند.نوشته هایم همانانی هستند که گاه به لبخند وامیدارند و گاه به اشک.. ضرباهنگ کلماتی و واژه هایی که میلغزندو میرقصند از قلب تا قلم!دغدغه نوشتن قلمم را میخراشد اما نوشتن دغدغه ها روحم را .. اینجا فقط طالب آرامش و سکونم از نوع زلال! ___________________________ اگر میخواهی مرا بشناسی ، بشناس! من خیلی آسانم ، آنقدر آسان که.....
با غزلیات مولانا ، عاشقی میکنم. با شعرهای شاملو ، زندگی میکنم. با سمفونی های انیو موریکونه ، بغض میکنم. با نقاشی های ونسان ونگوگ ، تخیل میکنم. با شاهکارهای آل پاچینو ، تعمق میکنم. با کتاب های آلبر کامو ، دنیا را تحمل میکنم. و با لبخند خدا بر پیکره ِ نحیف ِ انسانی ام،میمیرم ، تمام میشوم و پایان را آغاز میکنم.
هنوز ما را، اهلیت گفت، نیست!
کاشکی اهلیت شنیدن بودی! تمام ــ گفتن"، میباید، و "تمام ــ شنودن"؟
اما سوکمندانه :
ــ بر دلها، مُهر است
ــ بر زبانها، مُهر است!
ــ و بر گوشها، مُهر است!
مقالات شمس ...
حال و هوای عید است و ملت به تکاپو و این دم دل آرامی است که مدام ویر غرغرش گرفته که آی ایهاالناس .... در این مرز و بوم با تاریخی به قدمت چندین هزار سال و این حرفها و یه جورایی بلغوریات ! قدما نوروز را
به حرمت و آغوشِ پذیرای صاحب و بزرگ ِخانه به دیده بوسی میرفتندکه این دیارمان سالهاست اعصاب پدری اش سگی ست / مرزش دلشورگی و بومش دل آشوبه داردعید نیا ... نوروز نیا ... عمو فیروز برای تعطیلات در هر خرابستانی که هستی بمان که دیارم ، قبای پدری اش بر سر سلسله سگسانان آویخته ! پانوشت :نمیشه... نمیشه نگفت !!! دل آرام از هر دید و بازدید از سر واکنی و ماچ و بوس های چندش دم عید بیزار است از بحث های خسته کننده اش بگیر که هرکسی میکوشد صاحب سبکی باشد و افاضه فضلی داشته باشد در تمامی امورات سیاسی اجتماعی هنری و الی الاخر ...از آمیختگی انواع عطر و ادکلن تلخ وشیرین مردانه زنانه اش تا لبخند زورکی ژوکوند وار نشسته بر گوشه لب حقیر تا سئوالات بی سر و ته مهمانان را به نرمی و محترمانه پاسخ داده باشد... از لباسهای نویی که از یک ماه پیش مهیا شده تا تجمع انبوه کفشهای دم دری ... معافم بدارید... اگر بنویسم باید از خانه تکانی شروع کنم و غرولند های والده گرامی که آی عید شد دخترجان برخیز و دستی به کمر بزن ! ته نوشت :خب دم عید است و ملت طالب عیش طرب .. به زودی بر میگردم ! با عرض الحالی به سبک کهن و عید پسند !فعلا این غرغر های اندک را داشته باشید که سکوت قلم یعنی مرگ واژه .. بگذارید دم عید این هم جوانه زند ! با ریتم خوانده شود .. عید آمد و عید آمد بــــــه بــــــــــه !
مرد ناامید وقتی به شکنجه خود می اندیشد، تمام خدایان دروغین را سرجای خود
می نشاند. درجهانی که ناگهان به سکوت خود بازگشته است، ده ها هزار صدای
کوچک سرگردان برمی خیزد. نداهای ناخودآگاه و مخفی و دعوت ها از هرطرف،
بازگشت ضروری و هزینه پیروزی هستند. بدون سایه، خورشیدی نخواهد بود و
شناختن شب واجب است. انسان ناامید می گوید "آری" و لذا تلاش هایش ازین پس
بی پایان خواهد بود.
اگر قسمت شخصی وجود داشته باشد، سرنوشت بالاتری وجود نخواهد داشت یا حداقل
سرنوشتی وجود دارد که او نتیجه می گیرد ناگزیر و پست است. اما در مورد
باقی مطالب، او درمی یابد که خداوندگار روزگار خود است. در آن لحظه ظریف،
نظری به عقب بر زندگی خود می اندازد، در آن چرخش ناچیز، او به آن اعمال
نامرتبطی که سرنوشت او را تشکیل داده اند، توسط او بوجود آمده اند و در
سایه حافظه او ترکیب شده اند و با مرگ او مهر و موم شده اند می اندیشد.
بنابراین، بشر، متقاعد به اینکه تمام سرچشمه های این اتفاقات، انسان است،
انسان نابینایی که مشتاق دانستن این است که چه کسی می داند شب، انتهایی
ندارد، همچنان در حرکت است. سنگ همچنان می چرخد.
" انسان همیشه راه خود را می یابد."
ولی سیزیف صداقت بالاتری را آموزش می دهد که خدایان را نفی کرده و سنگ ها
را می چرخاند. او همچنین نتیجه می گیرد که همه چیز خوب است.
این جهان از این پس بدون خدا، به نظر او نه بی حاصل است و نه پوچ.
هر اتم آن سنگ، هر تکه آن کوهستان غرق در شب، برای خود دنیایی است.
فقط تلاش برای غلبه بر ارتفاع، برای ارضای قلب انسان کافی است.
باید سیزیف را شاد بپنداریم.
افسانه سیزیف- آلبر کامو
مهم نیست که چقدر تلخم .. که اعتقاد دارم هرجا کلمه باشد ، سکوت جائز نیست ... اما در روزمرگی هایم که روزمره هایم را در بر گرفته اعتقادی راسخ به این موضوع دارمکه هرجا خندیدیم و خنده بر لبی نشاندیم زندگی همانجا به احترام بر میخیزد و از نو سکانس تازه ای رکورد آغاز میخورد .همان دم که بیخیال تلخی ها میشویم.. که من مدتهاست در ضمیر ناخود آکاه خویش حیرا ن تنهایی لزج بیابان شده ام که تنها نگاهِرهگذری نا امید از دور دستها در گذشته ای بس دور بر آن افتاده بی آنکه رد پایی باشد و خاطره ای سوز بکشد ! و نیک واقفم به این که در خونچکان یک انضباط زندگی میگذرانیم.. آری آری حال دیوانه نداند که ندیدست پری !+: دل آرام این همه تلخی ؟! -: ملالی نیست و در گذر است این زهر دمادم ! به گمان مرزی بین رهایی و اسارت هست و آدمیان سرگردان در دنیای محاط این مرز بین زیستن و مردن هستند . +: چرا هر شب در رویا و خواب میهراسی و ... - : آه خدای من ! میدانی ؟ تنها در سیاهی مطلق است که میتوانی تمامی حروف را بیابی ... ذهن ما دالانی ست تو در تو و بسیار ظلمانی . که گاه نوری در آن همچون آذرخش میدرخشد و خاموش میشود. و برخی گذر گاه ذهنرا روشنی میبخشد اما مغاکی عمیق و ظلمانی درون روح من دهن باز کرده برای بلعیدن ! و پیرامون این دوزخ ِنادیده مدام تنگ و تاریکتر میشود.. تو هرگز نخواهی دانست که دل آرام چه میگفت و چه میخواست ... نه تو ! و نه کسی دیگر ...! بگذر از این پرسش های مدام و بی پاسخ ! گوارایم باد این تنهایی ....پانوشت :سکوت آب میتواند خشکی باشد و فریاد عطش؛ سکوت گندم میتواند گرسنگی باشد و غریو پیروزمندانهی قحط؛همچنان که سکوت آفتاب ظلمات است اما سکوت آدمی فقدان جهان و خداست؛ غریو را تصویرکن ! - احمد شاملو -
چه نیازی به تلخ گویی و هذیان است جایی که حقیقت سیلی می زند! خواب های مادر مرده هرگز با من به تفاهم نخواهند رسید. تکرار روی کابوسی مکرر درصفحه ای مات ِآشنا . تکرار و تکرار و تکرار.. آن خانه باغ مه آلود که درختهای عریانوسط حیاطش لانه کلاغهایی ست که تیز و مرموز نگاهت می کنند.. دالانی تاریک و بی انتها که گویی نهایتش یک تنهایی هراس آور است و پایان خاطره ها !سکوی پرواز . پرواز به بی انتها نور.. بی انتها تاریکی . ایستادن روی تخته سنگی که زیر پا گردابی به رنگ طوسی چرک اندود به طغیان است . و تو بند باز ِ عمر خویش شده ای !تو نمیدانی در کدامین نقطه از زمان و مکان هستی .. اصلا نمیدانی کیستی ...چرا آزارم می دهد و چرا اینسان بیرحمانه حمله می کنند. صدای نفسی که مدام و در لحظه حسِگرمای لزج و مشمئز کننده دم و باز دمش لبخند چندش آور مرگ را تداعی می کند .و خوب می داندکه دیگر نمی ترسم . شاید مرگ را لمس کرده ام و درکش برایم سهل است . او نزدیک نمی شود
تنهاآزارم میدهد میخواهد زنده زنده دفنم کند که زجر کشم کند در این رنگ مردگیِ فضای اتاق تاریکم که از تقابل خصمانه و بیرحمانه خستگی و فریاد های خارج از زمان به وهم ایستایی و حجم سکوتبرخاسته ! چشم باز میکنی و خیره به سقف تنها سایه لوستری ست که از انعکاس نور چراغ خواب دهن کج می کند...چشم می بندی ..... و دوباره نجوا و پچ پچ و آشوب ! سرسمام می گیری از صدای حس حس و کشیده شدن پای بیشمار مورچگان .. گویی باهم حرف میزنند صدای وزوز مغزت را داغ میکند... گفته بودم ؟ من از مورچه ها به شدت وحشت دارم... آنها ها بیرحمانه می ترسانند !پانوشت : چندیست که در چنبره یک آرامش ،به حال آماده باش و خیزشم ! هرچیز که گفتنی نیست .هست ؟ نه اینکه گفتنش خوب نباشد . نه ! دلواپس آن حجم انرژی هستی که به هنگام بازگو کردنش ممکن است تحلیل رود... بر خاسته روبروی آینه می ایستم . خوبِ خوب نگاهش می کنمچشم در چشم و چهره به چهره ! لبخند می زنم ، لبخند می زند . اخم می کنم ، اخم می کند .می پرسم .. آیا تو همزاد منی ؟ پاسخ می دهد من نابینایی هستم که به هنگام عبوراز تاریکیِ محض می توانم آنرا برایت معنا کنم .. آیا زبان مرا میفهمی ؟ سکوت می کنم و بلند می خندم !همین !تو یک شوالیه فاتح و سرافرازی . باید که به قلب زندگی یورش برد ! پانوشت :نوشتن است که آرامم می کند.که بی قراری ام را اندکی التیام است . وای ِ من اگر خانه ام را نداشتم ! ****باید برون کشید از این ورطه رخت خویش !