واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

عاشقانه هایم و صمیمانه تـرین نوشتـه هـایم آنهایی هست کــه بـرای هیچکس مینویسم و سخنی از حقیقت سرشار است که هیچ مصلحتی آن را ایجاب نمی کندو اینها همان حرف هایی است که هر کسی برای نــگفتن دارد.حرفــهایی که پاره های بودن آدمی اند...اینـان هماره درجستجوی مخاطب خویشند،اگر یافتند، یافته می شوند.نوشته هایم همانانی هستند که گاه به لبخند وامیدارند و گاه به اشک.. ضرباهنگ کلماتی و واژه هایی که میلغزندو میرقصند از قلب تا قلم!دغدغه نوشتن قلمم را میخراشد اما نوشتن دغدغه ها روحم را .. اینجا فقط طالب آرامش و سکونم از نوع زلال!
___________________________
اگر میخواهی مرا بشناسی ، بشناس!
من خیلی آسانم ، آنقدر آسان که.....

با غزلیات مولانا ، عاشقی میکنم.
با شعرهای شاملو ، زندگی میکنم.
با سمفونی های انیو موریکونه ، بغض میکنم.
با نقاشی های ونسان ونگوگ ، تخیل میکنم.
با شاهکارهای آل پاچینو ، تعمق میکنم.
با کتاب های آلبر کامو ، دنیا را تحمل میکنم.
و با لبخند خدا بر پیکره ِ نحیف ِ انسانی ام،میمیرم ، تمام میشوم و پایان را آغاز میکنم.

کلاسه تحریرات
بایگانی تحریرات
مرقومات ماضیه
صاحب قلم

۱۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

صدای کشیده شدن زیپِ چمدان ها مسیر نگاهم را تسخیر میکند.حواسم به نوای تاراستاد ،دلم در تب و تاب ، جیحون به چشم و خود در تلاطم با هربار صدای کشیده شدن ریلِ ساک که با آهنگ گوشم آمیخته میشود، تصویری از تک تک رفتگان در نظرم به تجلی بر میخیزد. میبنم کـه نگـــاهم میکنند و لبـخند میــزنند.یــاد آنــهایی کــه دربــــاران رفتند و آنهایی کــه درتنهایی سکوتی ابـــدی برگزیدند ..خوب میدانم کسی به وسعت آنچه من درک کردم برپوچی و بی ثباتی عمر پوزخندنمیزند.که خوب میدانم عمر زیستن در زهر زمان است  و زندگی مردابی که تنها تن ها را به کام میکشد همچون دخترک کبریت فروش  که در هر فاصله از بی پناهی ،کبریت میکشید تاحجم بی کسی زمستانه اش را تنهایی ببلعد ..سیگار را با سیگار روشن میکنم تا تصویر هایی که درون مه اطراف میبنم پراکنده نشوند زیر چشم نگاهش میکنم.آرام و محتاطانه میپرسم .. -:میخوای بری ؟حواسش به من نبود...یک لحظه  نگاهم  میکند .. زیبا و با وقار..اما زیباییی محزونش چون قندیل سرد و سخت مینماید..مغرور و سرد به نظر میرسد با آن لباس بلند سفید که نمیدانم چرا سفیدی سابق را ندارد ...با تمامی اوصاف آرام سخن میگوید و کلامش را با لبخند می امیزد چنانکه دوست داری در بغلش فرو رفته و به اندازه تمام عمر رفته ات گریه کنی ...به اندازه تمام نداشته هایت .. به اندازه یک عمر تنهایی  اما انقدر سرد است که رخصت نمیدهد نزدیکش شوی ...میگوید +: آنکه مرا زشت خواست ... انکه  مهرم را ندید از کِبر دل خود بود که من پیام شکوفه به دامن داشتم ! بی توجه میشوم به حرفهایش با سر انگشتان  میشمارم که چند روز وقت دارد که بماند ...یکی مانده به آخر ...!!دیگر سخت است که قصه تمام شود و تو هنوز قلمت را آویزان کنی که دلت بدهکار قاصدکها باشد برای نوشتن... صدایم میزند .. آرام ... خیلی آرام و آهسته ، انگاری که موضوع مهمی به خاطرش آمده باشد .. مکث و سکوت میکند بعد میگوید+ :دل آرام ؟-: جان دل آرام ...+: خیلی ها رفتن که باز نگردند اما رفتن من بی بازگشت نیست .. سال دیگر که آمدم شاید که تو نباشی .. شاید آنکه تو میخواهی نباشد... شاید هم باشی ، اینجا نباشی .. نمیدانم خیلی شاید و باید اتفاق خواهد افتاد..بهارِطبیعت وجودت ،مثل رفتن هایی هست که برگشتی نداشت! پس خوب باش .. مهربان بمان ... مهر بورز ... ببخش و فراموش آنکه دلت را میشکند ...از یاد ببر آنکه در حق ات خیانت و بدی میکند دروغ میگوید - فردا روزتوست.. روز تو ! میخواهی بتکانی خانه ات را ، دلت را ، ذهنت را ...حالا که میخواهی خانه تکانی را شروع کنی .. از دلت شروع کن .از دفترچه خاطراتت .دور بریز خاطر هر انکه تو را رنجاند . بهار میرود و زمستان می آید .... و زمستان میرود و بهار جایگزین میشود و این دور تسلسی ست در خاک  - تو از آتش و بادی که وجودت فنا پذیر و فانی ست  که بقا را علت در فنا نیست ..هرجا که نگاهت قد کشید بوی مرگ خواهد داد خوب بمان ..... میفهمی ؟ نزدیکم می آید و نشیند .. چه زیبایی وسوسه انگیزی  - اما سرد و پر غرور انقدر سرد که وادارم کند بر خیزم . تکانی به لباسم میدهم .. ته سیگار را خاموش کنم ..وقتی که دود پراکنده میشود ، تصویر او نیز محو میگردد!! ... تصاویر دیگر هم ناپدید شدند .. لبخندها نیزهم !  و آنچه باقیست ،حرفهایی هست که مبادله و حک شده در ضمیرم و یک فنجان چای که دارد یخ میکند..شالم را درست میکنم فنجانم رابرداشته واز حیاط به سمت اتاق میروم .. همچنان که نوای شهناز در گوشم طنین دارد .. زخمه اش به روح است .. زنگار میزداید از صراحی دل ..و زمزمه میکنم  - یکی مانده به آخر؟ ... ای وای من  قصه دل ناتمام ماند !شرح حال :چاپخانه همه تقویم‌ها را مثل هم چاپ کرد ولی تقویم روزهای هرکس با بقیه فرق داشت... ***دخترک بر خلاف همیشه که به هر رهگذری می رسید، آستین لباس او را می کشید تا یک بسته آدامس به او بفروشد. این بار رو به روی زنی که روی صندلی پارک نشسته و نوزادش را در آغوش گرفته،ایستاده بود و او را نگاه می کرد. گاه گاهی که زن به نوزاد لبخند می زد،لب های دخترک نیز بی اختیار از هم باز می شد.مدتی گذشت،دخترک از جعبه بسته ای برداشت و جلو روی زن گرفت زن رو به سمت دیگری کرد:برو بچه،آدامس نمی خوام. دخترک گفت:بگیر.پولی نیست. ته نوشت : فرمودند ساده بنویسید تا هضم مفاهیم ذهنی تان گوارای وجود باشد .. اطاعت امر نمودیم لیک عارضم بر حضور محترم که نوشته ها گواهی مفاهیم اند که زندگی های تکه تکه را در احساس سرریز پیچیده . تجربه های زهر آگین را در مفاهیم نهفته  با واژه کنار هم میچیند .قویترین واژه ها طعم زهر میدهد جایی که قلم ، آینه ای برای دیدنِ دل نوشته باشد !
۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۴۵
delaram **
اگه روزی ، جایی دختر کوچولوی سفید و تپل گردی رو دیدین که یه جا بند نمیشه شاده و میخنده مــوهاش رنگ بــلوطه وقتی هم میخنده دوتا چال خوشگل رو لپاش میفته ... مدام ورجه وورجه میکنه . هی سئوال پیچ میکنه و در مورد چیزهای بسیار عجیب غریب میپرسه .حرف که میزنه انگاری نمیشنوه و اصلا حواسش هم نیست .. بسکه بازیگوشه ... آقا جان اون دخدره منه ...  بهش اخم نکنین که نافرم  ازتون میرنجم ... همین!
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۳۱
delaram **

هزار بار اگر طواف کعبه کنی ، قبول حق نشود اگــــر دلی بیازاری ...

!فرمود : " دل آرام تو دیـــوانه ای ، مشکل داری " بیرحمانه قضاوت کرد !

و خودش خوب میداند.دل آرام ثانیه ای چند در سکوتی عمیق و محزون  غوطه ورمیشود ! خودت گفته ای زخمِ خنجرخوب میشود. زخم کلام نه! 

- میدانم که این را هم خوب میداند. غریو سکوت خود گویاست !

و اتیکتی که به خاطر هیچ و غیر، بی جرم  چسبانده شد ... چند لحظه مبهوت و مات اندیشید ...

" چی میخواستم بگم ، چی شنیدم ! "

می اندیشد که  چرا او دانسته آتش رشک میافروزد تا هیزمِ بی خیالی ات را بسوزاند .

  سوختن درد دارد و درد در فغان آمیخته و تو از فغان گریزان ... مهم نیست!

دل آرام حالا شاد است .بلند میخندد .بی تفاوت و پر انرژی ..

چه بسا شادتر از قبل که در تمامی برهه و تمامی ابعاد زندگی ، بی زخم و ناله ، برخاستنِ دوباره  را یاد گرفته !

و براستی درک کرده که اینجا دنیای وارونه جلوه دادن احساسات است و صداقت در انتها قرار دارد.

جایی ست که قلم های پر تزویر چیز دیگری مینویسد و می ستایند کالبد میکنند،خود را تا نهایتِ قعر تنزل میدهند

و از هر دریچه کور سویی میگردند!! عشق را مبالغه میکنند و می طلبند و لیک جوابیه و پاسخ ها بوی منطق میگیرند !

که افسون گری را چون تکه پاره های شب تاریک به خود پیچیده اند ..!

- عجبا ! بشر، این موجود چاپلوس ِ پر اضداد.  باز هم مهم نیست ..

دست زیر چانه با لبخندی عمیق .. دلنشین و آرامشی خالص با دیده شخم میزنم ابر پراکنده در اتاقم را ...

چه سبک بال و بی پروا هستند .. معوج و رقصنده !

آرامش الانم شاید همه را متعجب ساخته بلکم مرموز به نظر میرسدکه اینگونه نگاهم میکنند ...

چون به درک عمیق این مفهوم رسیدن که پاسخ دوری و دلتنگی های حسادت بر انگیز جز این اگر باشد

بایدکه به حس و حالت تردید داشت ، مرهونِ منقطع گشتن تمامی علایق هاست که رها میشوی و آزاد ..

که بی قید و خلاص ! رها از مکانی که نتوانی بگویی

دلتنگی احساس نیست اعتراض به عدم حضور است .

اعتراض به نبودآنکه بایدباشدو نیست.

واخواستِ آمدنها و نرسیدنهاست ...

آرامشی که از نهیب یک تحکم درون که میگویدت : هی... تو ! 

برای خوب دیده شدن باید دروغگوی قهاری بود.

اعتراض را بلعید و وارونه ایستاد در هر مقام و جایگاه  که باشی ...

رو راستی تنهایی عمیقی دارد !

دل آرام .... تو یک دیوانه ای ( آه من این دیوانگی را میپرستم ) من دیوانه ای هستم که برای کسی و یا چیزی نمی جنگم .

برای هیچ نمی جنگم .اما برای حفظ داشته ام ، رو در روی دنیا می ایستم -

نام دیگر من عشق است .. می شناسی مرا ؟  

 

 پانوشت :

ننوشته ام که خوانده شوم ! نوشتم که یادم بماند ... همین ... !!

 

 پانوشت 2:

در داستان کوتاه زندگی نکاتی هست که در رمان پیدایشان نخواهی کرد !! ..........................................................................................................

 

از وبلاگ :   بزرگوارِ همیشه همراه ، تنبور حق !

هرگز کسی را به عنوان دیوانه محکوم نکن ! زیرا نمی توانی یقین داشته باشی که آیا دیوانگیِ او شکلی والاتر از عقل سلیم است یا چیزی است که تو نمی توانی آن را درک کنی.

هرگز کسی را به عنوان انسانی خیال پرداز قضاوت نکن ، زیرا این کار تو نیست که مردم را قضاوت کنی.

همیشه مفید است که بدون قضاوت باقی بمانی.

مردمان با تجربه سعی می کنند مردم را درک کنند،

شاید آنان ابعاد دیگری از زندگی را تجربه می کنند،جنبه های دیگر زندگی را، و با درک آنان، تو غنی تر خواهی شد.

قضاوت کردن تو را متوقف می کند.

به کسی برچسب دیوانه می زنی و آنگاه نیازی به درک کردن او وجود ندارد.

نگرش قضاوت کردن دائم تو چیزی نیست بجز بستن خود در دنیای کوچک خودت و دور نگه داشتن هر امکان دیگر از آن...

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۳ ، ۰۷:۳۴
delaram **
۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۳ ، ۰۹:۴۳
delaram **
لحظه ای که احساس میکنی فراموش شدی . میفهمی برای عزیزانت خیلی عزیزی ... برای اطرافیانت هستی و بودنت رو جشن میگیرن و شاد میشن . از تمامی دوستانم کهدر سایت کلوب - اینستاگرام - فیس بوک ویا بصورت پیام و مکالمه  تبریک گفتن ممنونم ... یک سال هم گذشت و در این یک سال احساس میکنم قوی تر شدم جدی تر - و شاید هم منطقی و قاطع تر..میدانم که امروز جمعه است و بیست چهارمین روز از دومین ماه از آخر سال .... چیز دیگری به خاطر ندارم جز اینکه امروز اکنون است  و اینجا زمین .. و من به دنیا آمده ام به رسم عادت : تولدم مبارک
۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۳۶
delaram **

+: سلام چه خبر

-: هیچ .. بیخبری

+:یعنی چی بیخبری ؟! ای بیخبر بکوش که صاحب خبر شوی ...

-: ای آقـــا ...دلت خوش !!  آن را که خبرشد خبری باز نیامد ...

( و سکوت )

 

پی نوشت :

همین !

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۲۰
delaram **

تو میگویی نه !

و من پرت میشم به سالهای دور ...

تو گریه میکنی و من در سکوتی تلخ فقط نگاهت میکنم . چندیست که دوباره ساکت و عمیق به نگاهی اکتفا میکنم .

تو مدام حرف میزنی و آسمون و ریسمون میکنی و من مبهوت در چین پر قصه و غصه زیر چشمانت گم میشوم .

تو مدام از محبتهای بی دریغ وتاراج جوانی ات میگویی و سپیدی موهایت را به رخ تیره گی اقبال من میکشی .

و من از میان هزاران هزار واژه پا در هوا و سردر گمِ فضا که گویی فقط من می بینمشان دنبال مفّری برای توجیه منطقی ، جبران مافات و بلکم دری برای گریز میگردم.

درِ اتاقم را میبندم و کنار بخاری خیره به سقف دراز میکشم و هضم میکنم دردی را که از مغز استخوانم مثل افعی میگزد و یک آن پراکنده میشود در کل وجودم .

آرام می آیی کنارم مینشینی و به رسم قدیم ..

همان قدیم پنج ساله گی ام .. دستانت را لای موهایم میلغزانی صورتم را برمیگردانم سمت شیشه پنجره ...

چشمها صادقترند .. رسوا میکنند..

هوای بارانی و نسبتا سردِ بیرون  رایحه اکالیپتوسی که در فضای اتاقم منتشر شده هم آوا میشود

با ضرباهنگ واژه به واژه کلماتت .تو میگویی دخترکِ بلند پرواز من !

و دوباره قطره ای از گوشه چشمت سقوط میکند..

نیم چرخی زده و نیم رخ ، نگاهت میکنم و دوباره رو برمیگردانم و قطره ای را روی شیشه پنجره که آرام سر میخورد را دنبال میکنم ..

چه سقوط ساکت و محزونی .. چشمانم سنگین میشود و صدای بسته شدن آرام در اتاق را میشنوم و صدای زیر لب را که

میگویدپس برای آمدن سر مزارم ،لباسی نو بخر.

و دلم پر آشوب میشود .که تنها تو میدانی تا چه اندازه از رفتن های بی وداع وحشت میکنم ...

تنها تو میدانی که من ارزش داشته هایم را در داغ از دست داده هایم بدست اورده ام ..

و تنها تو میدانی که من با تمامی ادعایم یک شرقی تمام عیارم که خوب میدانی قمار دلم را

به پای دلم باخته ام و جاماندنش نه ، که از واماندنش هراس دارم ...

و این حرفت قمار نخست با لیلاجِ دل است ..

تو ناگفته ها را میدانی اما چرا بی خبری که ...!! 

 آه ..  نطلبیده است ... میدانم جان شیرین!! 

شاید که مراد نیست و فاصله کوتاهِ طویل ِ خواستن و نبودن است .

به جایگه ویرگول ِ قبل از صدور حکم اعدام می ماند ..

*(1) که این تیرگی زندگی من دور تسلسلی از بخشش لازم نیست ( ویرگول ) های افتاده و تــا کجـــاخواهد کشاند مرا .....

  - حضرت حق هم چه حالی میکند با مردم آزاری.. -

 

 

*****

یقه پولیورم را بالا میشکم هدفون را توی گوشم جا میکنم کبریت میکشم و گم میشوم در میان همهمه ابر و مه  و تجلی

سقوط محزون ساکتی را به تماشا مینشینم که به لحظه مرگ مادر پنج پسر را ماند

چو به وقت احتزاز در بیکسی و تنهایی چشم انتظار بر در، در سکوتِ سیاه نا امید آرام آرام خاموش میشود ..

*(1) : بخشش ، لازم نیست اعدامش کنید !

بخشش لازم نیست ، اعدامش کنید !

 

***

زبان شعر نیالوده ام به مدح کسی  //  ولیک ساز تو از طبع من ستاند باج

 

از کجا می آید این آوای دوست ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۳۵
delaram **
ساده ، مثل برگه های بی خط ...
۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۳۹
delaram **
اگر چه من از لباسهای خوش دوخت خوشم میآید، ولی به طور معمول به سر و وضع و به دوختلباسهای اطرافیان، حتی اگر ظرافت و سلیقة خاصی هم در آنها به کار رفته باشد،توجه چندانیندارم. با این همه، در یکی از مجالس پذیرایی که در خانة دوستی در میلان برگزار شده بود، به مردی برخوردم که چهل ساله به نظر میرسید و به سبب زیبایی بی پیرایه،یک دست و بی نقصلباسش سخت جلوه میکرد. نمیدانستم او کیست، برای اولین بار ملاقاتش میکردم و در معرفی،همانطور که بیشتر وقتها پیش میآید،اسمش را درست نفهمیدم. ولی در یکی از دقایق آن شب، تصادفاً کنار هم قرار گرفتیم و سر صحبت را باز کردیم. مرد بسیار مؤدب و فرهیختهای به نظر میآمدو در عین حال به طرز نامحسوسی غمگین. با لحنی خودمانی و شاید اندکی اغراق آمیز که کاش خداوند مرا از این کار باز میداشت . از خوشپوشی او تعریف کردم، و حتی به خودم جرأت دادم اسمخیاطی را که لباس را برایش دوخته بود بپرسم. لبخند کوتاه و تعجبآمیزی زد. انگار منتظر چنین پرسشی باشد، در پاسخ به سؤال من گفت: -: کم و بیش هیچکس او را نمیشناسد، و با این همه، استادکار بزرگی  است. ولی فقط موقعی که میلش بکشد کار میکند آن هم برای معدودی از مشتریها .+: مثلاً آدمهایی مانند من؟ -:  آه! به هر حال میتوانید امتحان کنید. امتحانش ضرری ندارد. اسمش کورتیچلا است، آلفونسو کورتیچلا،شمارة 17 کوچة فررارا. +: گمان میکنم دستمزدش هم خیلی گزاف باید باشد؟ -:بله، شاید، ولی راستش را بخواهد درست نمیدانم. این لباس را سه سال پیش برایم دوخته و تا به حال هم صورتحسابش را برایم نفرستاده است. +:گفتید: کورتیچلا، شمارة 17 کوچة فررارا؟ مهمان ناشناس گفت: درست فهمیدید. پس از گفتن این کلمات مرا ترک کرد و رفت با سایر مهمانها گرم گفتوشنود شد.در شمارة 17 کوچة فررارا، ساختمانی را دیدم که با سایر ساختمانها تفاوتی نداشت، و آپارتمان آلفونسو کورتیچلا هم شبیه آپارتمان  بقیة خیاطها بود. خودش در را باز کرد. پیرمرد ریزنقشی بود با موهای سیاه که بی شک آنها را رنگ کرده بود.خیلی تعجب کردم که هیچ اشکال تراشی نکرد. برعکس انگار خوشش آمد جزو مشتریانش باشم. به او توضیح دادم نشانیاش را چگونه به دست آورده ام و ضمن تمجید از دوختش، از او خواهش کردم کت و شلواری برایم بدوزد.پارچه ای خاکستری را با هم انتخاب کردیم، بعد اندازه هایم را گرفت و پیشنهاد کرد برای امتحان کردن آن به خانه ام بیاید. میزان دستمزدش را پرسیدم. جواب داد عجله ای نیست، به هر حال با هم به توافق میرسیم. ابتدا به خودم گفتم: چه مرد نازنینی است، ولی کمی بعد که به خانه برگشتم، احساس کردم که این پیرمرد کوچک اندام اثر ناخوشایندی در من گذاشته است .شاید به سبب تبسمهای زیادی مصرانه و ملایمش خلاصه هیچ علاقه ای به دیدار مجدد او نداشتم. ولی دیگر دیر شده بود و لباس سفارش داده بودم. حدود بیست روز بعد آماده میشد. پس از تحویل گرفتن لباس، آن را پوشیدم و جلو آینه خودم را نگاه کردم. شاهکار بینظیری بود. اما نمیدانم چرا، شاید هم به علت همان خاطرة ناخوشایندی که از پیرمرد خیاط در ذهنم مانده بود، هیچ تمایلی به پوشیدن آن احساس نمیکردم. و هفته ها گذشت تا تصمیم گرفتم آن را بپوشم آن روز را هرگز فراموش  نمیکنم. سه شنبه ای بود در ماه آوریل و هوا بارانی.وقتی کت و شلوار و جلیقه را پوشیدم، با خوشحالی دریافتم که برخلاف همة لباسهای نو، به هیچوجه دست وپا گیر نیست، چون خودم را در آن کاملاً راحت حس میکردم، و در عین حال دوخت آن از هر نظر کامل بود.بنا به عادتی که دارم، هرگز در جیب بغل طرف راست کتم چیزی نمیگذارم و کیف و کاغذهایم را توی جیب طرف چپ جا میدهم. به همین جهت، وقتی دو ساعت بعد در اداره، بر حسب تصادف دستم را بهجیب بغل راستم بردم، احساس کردم تکه کاغذی توی آن است. شاید صورتحساب خیاط بود؟ نه،یک اسکناس ده هزار لیری بود شگفت زده بیحرکت بر جا ماندم. اطمینان داشتم که خودم این اسکناس را در جیبم نگذاشتهام. از طرف دیگر خیلی مسخره بود فکر کنم خیاط این شوخی را کرده باشد. و از آن خنده دارتر اینکه، هدیه ای باشد از طرف کلفتی که کارهای خانه را انجام میداد، و تنها کسی بود که میتوانست به کت و شلوارمن دسترسی داشته باشد. شاید از این اسکناسهای قلابی بود که به مناسبت عید سنت فارس درجیب اشخاص میگذارند؟ جلوی روشنایی آن را بررسی کردم. و با اسکناسهایی که خودم داشتم مقایسه کردم، هیچ تفاوتی نداشت تنها توضیح پذیرفتنی این میتوانست باشد که کورتیچلا از روی حواس پرتی این کار را کرده باشد. به طور مثال یکی از مشتریها این پول را بابت پیش پرداخت به او داده و چون کیفش همراهش نبوده، برای اینکه اسکناس را گم نکند، آن را درجیب کت من که پهلوی دستش به جالباسی آویزان بوده گذاشته است. از اینگونه حواس پرتی ها برای همه کس پیش میآید. زنگ زدم و منشی ام را احضار کردم. قصد داشتم نامة کوتاه به خیاط بنویسم و پولی را که مال من نبود برایش بفرستم. ولی در آن لحظه، بی آنکه بتوانم دلیلش را توضیح بدهم، دوباره دست به جیبم بردم. منشی ام وقتی وارد اتاق شد پرسید: چه خبر شده، آقا؟ حالتان خوب نیست؟ ظاهراً رنگم مثل مرده پریده بود. نوک انگشتانم با لبة تکه کاغذی برخورد کرده بودکه چند لحظه پیش آن جا نبود. به منشی ام گفتم: نه، نه، چیزی نیست، سرم کمی گیج میرود. مدتی است که این حال به من دست میدهد. شاید بر اثر خستگی باشد. میتوانید بروید، میخواستم نامه ای دیکته کنم، ولی باشد برای بعد.فقط پس از رفتن او جرأت کردم تکه کاغذ را از جیبم بیرون بکشم. یک اسکناس ده هزار لیری دیگر بود. آن وقت برای بار سوم امتحان کردم و اسکناس دیگری توی جیبم پیدا کردم. قلبم به شدت شروع کرد به تپیدن. حس کردم به دلیل اسرارآمیزی وارد دنیای جن و پری ها شده ام، دنیای افسانه هایی که برای بچه ها تعریف میکنند و هیچ کس هم باور ندارد. به این بهانه که حالم خوب نیست، اداره را ترک کردم و به خانه برگشتم. احتیاج داشتم تنها باشم. خوشبختانه خدمتکارزنی که کارهای خانهام را میکرد رفته بود. درها را بستم، کرکره ها را کشیدم و با سرعت هر چه تمامتر اسکناسها را که ظاهراً تمام شدنی نبود، یکی پس از دیگری از جیبم بیرون کشیدم. این کار را با تشنجی عصبی میکردم، چون میترسیدم هر لحظه این معجزه به پایان برسد. دلم میخواست سراسر روز و شب را به این کار ادامه دهم تا پولهایی که جمع میکنم سر به میلیاردها بزند.ولی لحظه ای رسیدکه از فرط خستگی دیگر یارای بیرون کشیدن اسکناسها را نداشتم. تودة بزرگی اسکناس جلو رویم تلنبار شده بود. حالا مسئلة مهم این بود که چگونه و کجا آنها را مخفی کنم که کسی نفهمد. چمدان بزرگی را که پر از قالیچه های کوچک قدیمی بود خالی کردم و دسته های اسکناس را پس از شمردن ته آن قرار دادم. درست پنجاه میلیون لیر بود.فردا صبح وقتی از خواب بیدار شدم، زن خدمتکار برای انجام کارها آمده بود. از دیدن من که با لباس روی تخت خوابیده بودم، حیرت کرده بود. سعی کردم بخندم، به او توضیح دادم که دیشب بر حسب تصادف گیلاسی زیادی زده بودم و در نتیجه به همین وضع خوابم برده بود. یک نگرانی دیگر: زن خدمتکار قصد داشت کمکم کند کتم را بکنم تا دست کم دستی به آن بکشد. به او گفتم باید فوراً از خانه بروم بیرون، بنابراین فرصت لباس عوض کردن ندارم. بعد با عجله به مغازة لباس فروشی رفتم و یک دست لباس، درست شبیه این یکی که خیاط برایم دوخته بود خریدم، تا آن را به دست خدمتکار بسپارم و لباس خیاط را که بایستی ظرف چند روز مرا یکی از ثروتمندترین افراد روزگار میکرد در جای امنی پنهان کردم. نمی فهمیدم آیا در خواب و خیال زندگی میکنم، خوشبختم، و یا برعکس زیر بار سنگین سرنوشتی محتوم دارم از پا در میآیم. در راه، از روی بالاپوشم به جیب کت سحرآمیزم دست میزدم. هر بار اه از روی آسودگی خاطر میکشیدم. زیر دو سه لایه پارچه، صدای خش خش آرامبخش اسکناس به من جواب میداد. ولی تصادفی عجیب، هذیان شادمانه ام را مختل کرد. در صفحة اول روزنامههای صبح، خبر سرقت بزرگی که روز پیش صورت گرفته بود، با حروف درشت همة صفحه اول را پر کرده بود.چهار راهزن، کامیون زرهپوش یکی از بانکها را که موجودی روزانة شعبهها را جمعآوری کرده و به خزانة مرکزی میبرد، در کوچة پالمانووا متوقف کرده و پولها را دزدیده بودند. چون مردم به محل حادثه هجوم میآوردند یکی از دزدها برای اینکه بتواند به راحتی فرار کند، شروع میکند به تیراندازی، در نتیجه یکی از رهگذران به ضرب گلوله از پا درمیآید. ولی آنچه بیشتر مرا شگفت زده میکرد، مبلغ سرقت شده بود: درست پنجاه میلیون لیر (یعنی همان مبلغی که من در اختیار داشتم).آیا میان ثروت بادآوردة من و این سرقت که همزمان صورت گرفته بود، میتوانست رابطه ای وجود داشته باشد؟ چنین فرضی مسخره به نظر میآمد و من آدمی خرافاتی نیستم، اما در عین حال، این امر مرا دچار دودلی کرد. آدم هر قدر بیشتر داشته باشد بیشتر طلب میکند. با توجه به نحوة زندگی محقرانهام، اکنون فرد ثروتمندی شده بودم. ولی سراب داشتن زندگیای پر تجمل و افسار گسیخته به طمعم میانداخت. همان شب دوباره دست به کار شدم. حالا با آسودگی خاطری بیشتر و اعصابی آرامتر این کار را انجام میدادم. یکصد و سی و پنج میلیون لیر دیگر به ذخیرة قبلیام افزودم. آن شب خواب به چشمم نیامد. آیا بر اثر احساس پیش از وقوع یک حادثه بود؟ یا عذاب وجدان مردی که، بیآنکه استحقاقش را داشته باشد، به ثروتی افسانهای دست یافته بود؟ شاید هم نوعی احساس پشیمانی مبهم؟ صبح خیلی زود از رختخواب بیرون پریدم، با شتاب لباس پوشیدم و برای خریدن روزنامه های صبح از خانه بیرون رفتم.هنگام خواندن آنها نفسم بند آمد. آتشسوزی وحشتناکی که در یک انبار نفت به وجود آمده بود، ساختمان بزرگی را در کوچة سان کلورو، واقع در مرکز شهر، کم و بیش از بین برده بود. میان سایر خسارتها، گاوصندوق یک بنگاه معاملات املاک بزرگ که محتوی بیش از یکصد و سی میلیون لیر اسکناس بوده، کاملاً سوخته بود. دو نفر از مأموران آتشنشانی که برای خاموش کردن آتش تلاش میکردند، جانشان را از دست داده بودند. آیا لازم است همة جنایتهایم را یک به یک شرح دهم؟ بله، از این پس میدانستم پولی که از جیب کتم به دست میآوردم، از محل ارتکاب جنایت، دزدی، خونریزی، نومیدی دیگران، مرگ و به طور خلاصه از دوزخ فراهم میشد. ولی عقلم با خدعه گری، از روی استهزا هرگونه مسئولیتی را از طرف من در این ماجراها انکار میکرد. و در نتیجه بار دیگر وسوسه به سراغم میآمد، و آن وقت بار دیگر دستم(کاری که خیلی آسان بود) در جیب بغلم میلغزید، و انگشتانم با شور و شهوتی ناگهانی، لبة اسکناس را که همیشه هم نو بود میفشرد. پول، پول بادآورده! بی آنکه آپارتمان قدیمیام را ترک کنم (از این جهت که توجه کسی را بهخودم جلب نکنم) ویلای بزرگی خریدم، مجموعة گرانبهایی از تابلوهای نفیس جمع آوری کردم، با اتومبیلی آخرین مدل آمد و رفت میکردم، و پس از اینکه «به علت بیماری» شغلم را ترک کردم، در مصاحبت زیباترین زنها به نقاط گوناگون دنیا سفر میکردم. این را به خوبی میدانستم که هر بار که از جیب کتم پولی برداشت میکنم، در نقطهای دیگر از دنیا، فاجعهای دردناک و شرم آور رخ میدهد. ولی همواره تقارنی مبهم میان این دو رویداد بود که با دلایلی عقلانی نمیشد آنها را به هم ربط داد. در این میان، با برداشت پول، وجدانم منحطتر میشد، و بیشتر در لجن فرو میرفت. پس خیاط چه شد؟ هر قدر برای مطالبة صورتحساب به او تلفن کردم کسی گوشی را بر نداشت. وقتی به محل کارش مراجعه کردم به من گفتند به خارج از کشور مهاجرت کرده است، در خارج به سر میبرد، کسی هم نمیدانست کجا. همه چیز دست به دست هم داده بود تا به من نشان داده شود که بی آنکه بخواهم، با شیطان پیمان همکاری بسته ام. این ماجرا همچنان ادامه یافت تا اینکه شنیدم در ساختمانی که در گذشته، سالها در آن سکونت داشتم، یک صبح جسد پیرزن شصت ساله ایرا که با گاز خودکشی کرده بود، در آپارتمانش یافته اند. علت خودکشی پیرزن گم کردن مبلغ سی هزار لیر حقوق بازنشستگی اش بود که روز پیش دریافت کرده بود (و طبعاً به چنگ من افتاده دیگر بس بود، بس! برای اینکه پیش از آن در مغاک رذالت فرو نروم، بایستی خودم را از شر این کت لعنتی خلاص میکردم. ولی نه با بخشیدن آن به کسی دیگر، وگرنه این وضع نکبت بار همچنان ادامه می یافت (چه کسی میتوانست در برابر چنین وسوسه ای مقاومت کند؟) لازم بود آن را از بین ببرم.با اتومبیلم به یکی از درههای خلوت کوههای آلپ رفتم. اتومبیل را روی قطعه زمینی پوشیده از علف گذاشتم و خودم به طرف جنگل رفتم. هیچ موجود جانداری در آن حدود نبود. پس از گذشتن از دهکده، به خاکریز دامنة کوه رسیدم. آنجا، میان دو صخرة غول آسا، کت لعنتی را از کیف دستی ام بیرون آوردم، روی آن بنزین ریختم و آتش زدم. ظرف چند دقیقه جز مقداری خاکستر چیزی از آن نماند.ولی با آخرین شعله ها، صدایی پشت سرم (میشود گفت در دو سه متریام)صدای یک آدم طنین انداز شد:«خیلی دیر است، خیلی دیر»! وحشت زده انگار ماری نیشم زده باشد، به عقب برگشتم. اما هیچکس آنجا نبود. همة صخرههای اطراف را گشتم تا ببینم چه کسی این بازی را سرم درآورده. هیچکس و هیچ چیز نبود، جز صخرهها و تخته سنگها.به رغم وحشتی که احساس میکردم، با آسودگی خاطر به دره سرازیر شدم. سرانجام آزاد شده بودم و خوشبختانه ثروتمند. ولی اتومبیلم را در جایی که پارک کرده بودم نیافتم. وقتی به شهر برگشتم، ویلای مجللم نیز ناپدید شده بود، به جای آن قطعه زمینی یافتم که این نوشته روی تابلویی که کنارش نصب شده بود به چشم میخورد. «زمین متعلق به شهرداری برای فروش» و حسابهایم در بانک نفهمیدم چگونه، دیگر موجودی نداشت. بسته های بزرگ سهامی که خریده بودم همه از گاوصندوقهای بزرگم ناپدید شده بود. در چمدان قدیمی ام جز گرد و خاک چیزی نبود.با زحمت زیاد توانستم کاری پیدا کنم. اکنون زندگی ام را با سختی میگذرانم، موضوع تعجب آور این است که هیچکس از افلاس ناگهانی من تعجب نکرده است.میدانم که هنوز همه چیز به پایان نرسیده. میدانم که روزی زنگ در به صدا در خواهد آمد، وقتی در را باز کنم، خیاط بدبختیها را در برابرم خواهم یافت که با لبخند چندش آورش برای تسویه حساب نهایی به سراغم آمده است.  نقل از:سفر به دوزخ، دینوبوتزاتی، ترجمة پرویز شهدی، نشر دشتستان 1382پانوشت :این داستان ، آشنا نیست به نظر شما ؟ در دنیای ما افرادی هستند که به وضوح چنین کتی را پوشیده اند و به عناوین مختلف صاحب ثروتهای باد اورده میشوند و این ثروت چه از طریق ربا ... رشوه .... اختلاس ........... بگذریم !! نظرتون راجع به این داستان ؟
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۰۲
delaram **
زندگی تجزیه شده در زیر رادیکالهای هنجار ، تابو ها ، اخلاقیات ، شرقی بودنها و ریشه بر خاک داشتن ، سر لوحه تمامی این تجزیه ها ! براستی نمیدانم در این سیطره من یک حدِ بی نهایتم یا حدی در بی نهایت.. . تنها لامتناهی بودنش را لاممکن نمیدانم .این دریای عمیق، آرام آرام به حال مد در آمده ! سر ریز ، لبریز ، طغیانگر ویرانگر .. بیرحم و بی تفاوت!  آنکه آب و آتش میشناسد ، خوب میفهمد استیصال میان این دو عنصر یعنی عدم . که یا باید سوخت و از خاکستری دیگر برخاست . یا که ماهی سیاهی کوچولویی شد و دل به آب داد. در یک سو دریایی خشمگین و دگر سو آتشی غضبناک ... و تنها آبی آسمان بالای سرت هست که زیبا و آرام ، مهربانانه نگاهت میکند . و تو می اندیشی آیا گیر افتادن میان آب و آتش ، همان  بن بستی ست که باید برای خلاصی  ازآن رسم پرواز آموخت ؟   پاورقی : هر آدمی یک کُد است ...  تنها یک عدد است ..  ! عددی که روزانه از آن کم میشود و زیاد میشود و زندگی یک تبلور نابهنگام و ناگهانی ست که نقطه عطف اش مرگ است که زیستن  را جاودانه ساخته!  برای درک و فهم مفاهیمِ موج باید که ماسه بود ... همین !! لپ کلام :  کار از کار گذشته ... اما آب از آب تکان نخورده ! تصحیح شد ..آب از آب تکان نخورده .... اما کار از کار گذشته !*ممنون از جناب تنبور حق بابت نکته سنجی مو شکافانشون ..." .....اما در مورد بسیاری از واژه ها بیشتر نمود دارد اینکه مفهوم را مدیون بار معنایی برهه ای از زمان یا مثلا مضمون و حتی شاید در ابداع ،اتیکت خورده ی بسیاری از اتفاقات ناملایم عمرند. و....."
۲۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۳۸
delaram **
دلیل هبوط تو نبودی ... خدا و شیطان هم نبود ... دلیل ، من بودم  که خدا ، شیطان و تو را آفریدم گریخته از هفائستوس در ذهن آفرودیته ، آرس وار خلق شدی که انتظار کرنش و تکریم در برابر آن غنج و فسون رفت .اما کمند فغ جبین نشسته در کمین شامه را آزرد ،که فتنه به پا کرد. که خشمگرفت و خاکستر کرد چونان خاطرات سوخته..!  که خواست  مومیایی ات کند و بپوشاندت از هرچه عشوه گر و غماز هست  ..تمامی فلسفه های پیش از خلقت را دفن کند که خدای هرکس همانیاست که خود میگوید..که هر طرف که سر گرداند آوازهای نیمه تمام کسانی بود که دنیا را بیراههآمده بودند . و تنها صدای قرچ و قروچِ درد شان می آمد .جهان تنها افتادن از خواب های هول آور بودبرایش وبیداری رها شدن ازکابوسِ رویا حال ، خودِ بیداری،دچار شدن به کابوسِ زندگی و زلزله ای که گاه اتفاق می افتد ، می آید و نمی رود !   در مه غلیظی فرو رفته ام ... و می اندیشم به کُناری که به فصل رسید و تو آن را نچشیدی و من چگونه باید آغاز کنم آنچه را که سر فصلی برای آغاز ندارد ؟ و چگونه باز گویم آنچه را که نیست ، اما هست ! نمیدانم و می مانم .. پاسخم دیواری ست نامرئی به امتداد من از هر سو..   از خدایان خواهم پرسید که چرا خلق میکنند برای نابودی ! چون عصیان من ! آیا برای فتح زمان و مکان بهترین راه بجا نگذاشتنِ رد عبور و باقی نگذاشتن سایه ای بر روی دیوار است ؟   پانوشت 1: آه ای دلتنگی ناگزیرِ گریز پای که که بهمن وار فرو میریزی . آوار میشوی ... به صاعقه در دشت می مانی که بر سر تک درختی فرو می اید که زیرش پناهی جسته که تلخی سرنوشتش چون کابوس ، چون ادامه زندگی ، آنجا که جویای مرگ است !   پانوشت 2 : آیا که باید پذیرفت سرنوشت محتوم خویش را ؟
۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۱۹
delaram **