هزار بار اگر طواف کعبه کنی ، قبول حق نشود اگــــر دلی بیازاری ...
!فرمود : " دل آرام تو دیـــوانه ای ، مشکل داری " بیرحمانه قضاوت کرد !
و خودش خوب میداند.دل آرام ثانیه ای چند در سکوتی عمیق و محزون غوطه ورمیشود ! خودت گفته ای زخمِ خنجرخوب میشود. زخم کلام نه!
- میدانم که این را هم خوب میداند. غریو سکوت خود گویاست !
و اتیکتی که به خاطر هیچ و غیر، بی جرم چسبانده شد ... چند لحظه مبهوت و مات اندیشید ...
" چی میخواستم بگم ، چی شنیدم ! "
می اندیشد که چرا او دانسته آتش رشک میافروزد تا هیزمِ بی خیالی ات را بسوزاند .
سوختن درد دارد و درد در فغان آمیخته و تو از فغان گریزان ... مهم نیست!
دل آرام حالا شاد است .بلند میخندد .بی تفاوت و پر انرژی ..
چه بسا شادتر از قبل که در تمامی برهه و تمامی ابعاد زندگی ، بی زخم و ناله ، برخاستنِ دوباره را یاد گرفته !
و براستی درک کرده که اینجا دنیای وارونه جلوه دادن احساسات است و صداقت در انتها قرار دارد.
جایی ست که قلم های پر تزویر چیز دیگری مینویسد و می ستایند کالبد میکنند،خود را تا نهایتِ قعر تنزل میدهند
و از هر دریچه کور سویی میگردند!! عشق را مبالغه میکنند و می طلبند و لیک جوابیه و پاسخ ها بوی منطق میگیرند !
که افسون گری را چون تکه پاره های شب تاریک به خود پیچیده اند ..!
- عجبا ! بشر، این موجود چاپلوس ِ پر اضداد. باز هم مهم نیست ..
دست زیر چانه با لبخندی عمیق .. دلنشین و آرامشی خالص با دیده شخم میزنم ابر پراکنده در اتاقم را ...
چه سبک بال و بی پروا هستند .. معوج و رقصنده !
آرامش الانم شاید همه را متعجب ساخته بلکم مرموز به نظر میرسدکه اینگونه نگاهم میکنند ...
چون به درک عمیق این مفهوم رسیدن که پاسخ دوری و دلتنگی های حسادت بر انگیز جز این اگر باشد
بایدکه به حس و حالت تردید داشت ، مرهونِ منقطع گشتن تمامی علایق هاست که رها میشوی و آزاد ..
که بی قید و خلاص ! رها از مکانی که نتوانی بگویی
دلتنگی احساس نیست اعتراض به عدم حضور است .
اعتراض به نبودآنکه بایدباشدو نیست.
واخواستِ آمدنها و نرسیدنهاست ...
آرامشی که از نهیب یک تحکم درون که میگویدت : هی... تو !
برای خوب دیده شدن باید دروغگوی قهاری بود.
اعتراض را بلعید و وارونه ایستاد در هر مقام و جایگاه که باشی ...
رو راستی تنهایی عمیقی دارد !
دل آرام .... تو یک دیوانه ای ( آه من این دیوانگی را میپرستم ) من دیوانه ای هستم که برای کسی و یا چیزی نمی جنگم .
برای هیچ نمی جنگم .اما برای حفظ داشته ام ، رو در روی دنیا می ایستم -
نام دیگر من عشق است .. می شناسی مرا ؟
پانوشت :
ننوشته ام که خوانده شوم ! نوشتم که یادم بماند ... همین ... !!
پانوشت 2:
در داستان کوتاه زندگی نکاتی هست که در رمان پیدایشان نخواهی کرد !! ..........................................................................................................
از وبلاگ : بزرگوارِ همیشه همراه ، تنبور حق !
هرگز کسی را به عنوان دیوانه محکوم نکن ! زیرا نمی توانی یقین داشته باشی که آیا دیوانگیِ او شکلی والاتر از عقل سلیم است یا چیزی است که تو نمی توانی آن را درک کنی.
هرگز کسی را به عنوان انسانی خیال پرداز قضاوت نکن ، زیرا این کار تو نیست که مردم را قضاوت کنی.
همیشه مفید است که بدون قضاوت باقی بمانی.
مردمان با تجربه سعی می کنند مردم را درک کنند،
شاید آنان ابعاد دیگری از زندگی را تجربه می کنند،جنبه های دیگر زندگی را، و با درک آنان، تو غنی تر خواهی شد.
قضاوت کردن تو را متوقف می کند.
به کسی برچسب دیوانه می زنی و آنگاه نیازی به درک کردن او وجود ندارد.
نگرش قضاوت کردن دائم تو چیزی نیست بجز بستن خود در دنیای کوچک خودت و دور نگه داشتن هر امکان دیگر از آن...
+: سلام چه خبر
-: هیچ .. بیخبری
+:یعنی چی بیخبری ؟! ای بیخبر بکوش که صاحب خبر شوی ...
-: ای آقـــا ...دلت خوش !! آن را که خبرشد خبری باز نیامد ...
( و سکوت )
پی نوشت :
همین !
تو میگویی نه !
و من پرت میشم به سالهای دور ...
تو گریه میکنی و من در سکوتی تلخ فقط نگاهت میکنم . چندیست که دوباره ساکت و عمیق به نگاهی اکتفا میکنم .
تو مدام حرف میزنی و آسمون و ریسمون میکنی و من مبهوت در چین پر قصه و غصه زیر چشمانت گم میشوم .
تو مدام از محبتهای بی دریغ وتاراج جوانی ات میگویی و سپیدی موهایت را به رخ تیره گی اقبال من میکشی .
و من از میان هزاران هزار واژه پا در هوا و سردر گمِ فضا که گویی فقط من می بینمشان دنبال مفّری برای توجیه منطقی ، جبران مافات و بلکم دری برای گریز میگردم.
درِ اتاقم را میبندم و کنار بخاری خیره به سقف دراز میکشم و هضم میکنم دردی را که از مغز استخوانم مثل افعی میگزد و یک آن پراکنده میشود در کل وجودم .
آرام می آیی کنارم مینشینی و به رسم قدیم ..
همان قدیم پنج ساله گی ام .. دستانت را لای موهایم میلغزانی صورتم را برمیگردانم سمت شیشه پنجره ...
چشمها صادقترند .. رسوا میکنند..
هوای بارانی و نسبتا سردِ بیرون رایحه اکالیپتوسی که در فضای اتاقم منتشر شده هم آوا میشود
با ضرباهنگ واژه به واژه کلماتت .تو میگویی دخترکِ بلند پرواز من !
و دوباره قطره ای از گوشه چشمت سقوط میکند..
نیم چرخی زده و نیم رخ ، نگاهت میکنم و دوباره رو برمیگردانم و قطره ای را روی شیشه پنجره که آرام سر میخورد را دنبال میکنم ..
چه سقوط ساکت و محزونی .. چشمانم سنگین میشود و صدای بسته شدن آرام در اتاق را میشنوم و صدای زیر لب را که
میگویدپس برای آمدن سر مزارم ،لباسی نو بخر.
و دلم پر آشوب میشود .که تنها تو میدانی تا چه اندازه از رفتن های بی وداع وحشت میکنم ...
تنها تو میدانی که من ارزش داشته هایم را در داغ از دست داده هایم بدست اورده ام ..
و تنها تو میدانی که من با تمامی ادعایم یک شرقی تمام عیارم که خوب میدانی قمار دلم را
به پای دلم باخته ام و جاماندنش نه ، که از واماندنش هراس دارم ...
و این حرفت قمار نخست با لیلاجِ دل است ..
تو ناگفته ها را میدانی اما چرا بی خبری که ...!!
آه .. نطلبیده است ... میدانم جان شیرین!!
شاید که مراد نیست و فاصله کوتاهِ طویل ِ خواستن و نبودن است .
به جایگه ویرگول ِ قبل از صدور حکم اعدام می ماند ..
*(1) که این تیرگی زندگی من دور تسلسلی از بخشش لازم نیست ( ویرگول ) های افتاده و تــا کجـــاخواهد کشاند مرا .....
- حضرت حق هم چه حالی میکند با مردم آزاری.. -
*****
یقه پولیورم را بالا میشکم هدفون را توی گوشم جا میکنم کبریت میکشم و گم میشوم در میان همهمه ابر و مه و تجلی
سقوط محزون ساکتی را به تماشا مینشینم که به لحظه مرگ مادر پنج پسر را ماند
چو به وقت احتزاز در بیکسی و تنهایی چشم انتظار بر در، در سکوتِ سیاه نا امید آرام آرام خاموش میشود ..
*(1) : بخشش ، لازم نیست اعدامش کنید !
بخشش لازم نیست ، اعدامش کنید !
***
زبان شعر نیالوده ام به مدح کسی // ولیک ساز تو از طبع من ستاند باج
از کجا می آید این آوای دوست ...