واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

عاشقانه هایم و صمیمانه تـرین نوشتـه هـایم آنهایی هست کــه بـرای هیچکس مینویسم و سخنی از حقیقت سرشار است که هیچ مصلحتی آن را ایجاب نمی کندو اینها همان حرف هایی است که هر کسی برای نــگفتن دارد.حرفــهایی که پاره های بودن آدمی اند...اینـان هماره درجستجوی مخاطب خویشند،اگر یافتند، یافته می شوند.نوشته هایم همانانی هستند که گاه به لبخند وامیدارند و گاه به اشک.. ضرباهنگ کلماتی و واژه هایی که میلغزندو میرقصند از قلب تا قلم!دغدغه نوشتن قلمم را میخراشد اما نوشتن دغدغه ها روحم را .. اینجا فقط طالب آرامش و سکونم از نوع زلال!
___________________________
اگر میخواهی مرا بشناسی ، بشناس!
من خیلی آسانم ، آنقدر آسان که.....

با غزلیات مولانا ، عاشقی میکنم.
با شعرهای شاملو ، زندگی میکنم.
با سمفونی های انیو موریکونه ، بغض میکنم.
با نقاشی های ونسان ونگوگ ، تخیل میکنم.
با شاهکارهای آل پاچینو ، تعمق میکنم.
با کتاب های آلبر کامو ، دنیا را تحمل میکنم.
و با لبخند خدا بر پیکره ِ نحیف ِ انسانی ام،میمیرم ، تمام میشوم و پایان را آغاز میکنم.

کلاسه تحریرات
بایگانی تحریرات
مرقومات ماضیه
صاحب قلم

۹ مطلب در بهمن ۱۳۹۱ ثبت شده است

زندگی این روزهایم فضایِ سورئالی داردوقتی می گویم سورئال منظورم رویایی و حسرت بر انگیز نیست شامل چیزی بر عکسِ آن میشود.هر روزش شده سال 2012 . خب 2012این نیست که شهاب سنگی گمشده از کهکشان های دور بی آن که دیده شده باشد بخورد به زمین.این نیست که زلزله بشود،که زمین ترک بردارد.که مرکزثقل زمین اینوروآنورشود.این نیست که آسمان سه روز سیاه شود. سیاه ِ سیاه؛ بی آنکه خبری از کسوف و خسوف همیشگی باشد.یا آنقدر زمین گرم شود و یا آنقدر سرد که یکهو بترکد از گرما و سرمایش.یا موجودات عجیب و غریب حمله کنند به زمین و موجودیتش را روی کولشان بگذارند و بروند. یا هزاران و یک داستان ِ ساینس فیکشن دیگر. دو هزارو دوازدهِ من همین امروزِ منه  تمام زیر و بم هایش عیناً فردا هم تکرار شود. و تو هی نگاه کنی به دیروز و امروز و فردا و ببینی همشان عین هم است. سال 2012 یعنی برف که می بارد ذوق نکنی که میتوانی پیاده تمام ِ راه ِ برفی را به خانه بروی و در راه دوستت برف ِ درختان را روی سرت بتکاند.اصلاً سال 2012 یعنی تو دلت نلزرد که نکند امسال برف نیاید، نکند امسال برف بازی نباشد؛ نکند سال 2012 یعنی ته ِ ته ِ دلت – حتی یکذره – بگذرد که مبادا این برف ِ فردا و پس فردا کارت را دیر کند؛ مختل کند. سال 2012 یعنی تو هی حساب نکنی کی شب ِ یلداست.و تند تند درس هایت را بخوانی که آن یک شب خیلی خوش تر بگذرد. یعنی شب ِ یلدا هم بشود یک شب مثل ِ شب های دیگر.با یک دقیقه، یک ساعت، یک سال حتی! طولانی تر بودنش.سال 2012 یعنی در تاکسی که نشستی و به آهنگ ِ "رها " رسیدی راهت را طولانی تر نکنی بی دلیل.سال 2012 یعنی هی نپرسی چرا، هی نگویی نه، هی همه چیز برایت عجیب نباشد، سر رفته باشی از همه چیز، دلت نلرزد، گیر نکند...! هی به یاد نیاوری روزگار کودکی را که – غم بود؛ اما کم بود - روزهای کودکی را بگذاری توی یک بطری شیشه ای و رهایشان کنی در دریا. آنقدر که غباری بنشیند به روی همه ی روزهایشان به اندازه ی تمام ِ دقایق آدم بزرگی. سال ِ 2012 یعنی خنده ی ته ِ دل نباشد.از آن خنده ها که نمی شود قایمشان کرد. بند نمی آیند لامصب ها.از آن لا مصبی های قشنگ که سر بزنگاه سر می رسیدند همیشه خدا؛ دلت درد می گرفت.از آن خنده های به جرز دیوار حتی! سال 2012 یعنی چمدان ِ رفتنت مدام آماده باشد. هیچ چیز ِ لعنتی ای برایت گیر و گرفت نداشته باشد دیگر.یعنی زاغ های فراق فراوان باشند.پ.نوشت 1 : خُب! حالا بگو؟ چند نفرمان سال 2012 اش سر نرسیده است؟    پ .نوشت 2 :  این روزها یک سری خطِ قرمز که  خودم میکشم دورِ خودم یک خط سفید که در صورت عدم موفقیت دیگران دورِ من خواهند کشید .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۱ ، ۱۷:۵۳
delaram **
این روزها رنگ دیگری به خود گرفته اند،نه سیاه هستند و دردناک نه سفید هستند و سبکبال رنگ فراموشی محض هستند تمام این لحظه های خاکستری.میانِ درد و سبکبالی را هیچوقت دوست نداشته ام وقتی دردی داری می دانی که باید پی چاره باشی و یا تحمل کنی وقتی درد می رود می دانی تا مدتی آرامشی نسبی داری .اما وقتی در بی خبری محضی همیشه ترسی هست از اینکه باز دردی در راه باشد و تو ندانی این درد تازه اندازه تحمل تو هست یا نه.به کنکاشت آرشیوم مشغول شدم امروز . رفتم سراغ مطالبی که هیدن کردمشون..  یه سری مطالب که حذف شدن ولی تو بایگانی بک اپشون رو دارم  مرور خاطرات خیلی لذت بخش و درعین حال دردناکه  وقتی تمام راهی که رفتی رو برمی گردی و باز همون حال و هوا رو احساس می کنی من در گذر این چند سال و خورده ای که لحظه لحظه های تلخِ پررنگ و شیرینیِ کم رنگ زندگیمو می نوشتم چه لحظات عجیبی رو پشت سرگذاشته ام.چقدر عوض شدم... چقدر تغییر کرده ام! و آنچه به جاست تصویر محو آن زن خسته را که بیاید توی کافه تاریک و پر از دود بنشیند قهوه تلخی بنوشد کتابش را بخواند و چند خطی بنویسد و برود .همه قصه ها که نباید یکجور تمام شوند.بگذار قصه من با یک علامت سوال همیشگی برود گوشه صندوق و سالها خاک بخورد.از من نپرس چرا - نمیدانم چرا  .  من هم از تو حتی نمی پرسم چرا.نمیخواهم تصویر هیچ چیز را در ذهنم بنویسم یادگارهای زندگی بر من بماند همین موهای سفید.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۹۱ ، ۲۰:۰۰
delaram **
چه بلاهتی در با هم حرف زدن هست! چه بلاهتی در حرف زدن هست! آدم اگر بداند که همین یک بار را برای دیدن کسی، آن‌جور کسی، فرصت دارد فقط سکوت می‌کند. باید کنار هم به آن پشتی تکیه می‌کردیم، درخت‌های سرمازده‌ی لختِ بیرون را نگاه می‌کردیم و در سکوت می‌گریستیم. پ.نوشت1 : بدی‌ش این بود که تو می‌دانستی همان یک بار است. بدی نبود، بی‌انصافی بود. چرا با زندگی وداع کردی؟!پ.نوشت 2 : انارها خون به پا کرده اند!
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۱ ، ۱۷:۵۲
delaram **
می‌گویند فراموشی دفاع طبیعی بدن است در برابر رنج. الان درست یادم نیستاما فکر می‌کنم به فکرم رسید همان موقع که اگر آدم با یکی باشد ، راحت تر می تواندسختی ها را تحمل کند. سعی کردم مجسم کنم که کنار مورد علاقه ام دراز کشیده‌ام و دارم به باران نگاه می‌کنم. درست همین لحظه ، همان وقت هم فکر کردم که هرکیمی‌خواهد  کنارم باشد، باشد،ولی نمی‌تواند این احساسهای خفه ام  که انگار مرده‌ام و وجود ندارم، را از من بگیرد. بنابراین زدم بیرون، بدون چتر....نه که خواسته باشم چیزی را حس کنم یا این‌که مثلا موش آب‌کشیده زیر باران تصویر خیلی قشنگی است.  نه !... چترم را جایی فراموش کرده ام...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۱ ، ۱۷:۴۸
delaram **
1همین عقلی که با سنگ حقیقت خانه می سازد   زمانی از حقیقت های ما افسانه می سازد  سر مغرور من! با میل دل باید کنار آمد  که عاقل آن کسی باشد که با دیوانه می سازد  مرنج از بیش و کم ، چشم از شراب این و آن بردار  که این ساقی به قدر "تشنگی" پیمانه می سازد  مپرس از من چرا در پیله ی مهر تو محبوسم که عشق از پیله های مرده هم پروانه می سازد  به من گفت ای بیایان گرد غربت! کیستی ؟ گفتم : پرستویی که هر جا می نشیند لانه می سازد  مگو شرط دوام دوستی دوری ست٬ باور کن همین یک اشتباه از آشنا  بیگانه می سازد- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - 2مرا بازیچه خود ساخت چون موسی که دریا را فراموشش نخواهم کرد چون دریا که موسی را خیانت قصه تلخی است اما از که می نالم خودم پرورده بودم در حواریون یهودا را نسیم وصل وقتی بوی گل می داد حس کردم که این دیوانه پرپر می کند یک روز گل ها را خیانت غیرت عشق است وقتی وصل ممکن نیست نباید بی وفایی دید نیرنگ زلیخا را   کسی را تاب دیدار سر زلف پریشان نیست چرا آشفته می خواهی خدایا خاطر ما را نمی دانم چه افسونی گریبان گیر مجنون است که وحشی می کند چشمانش آهوان صحرا را چه خواهد کرد با ما عشق پرسیدیم و خندیدی  فقط با پاسخت پیچیده‌تر کردی معما را
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۱ ، ۱۹:۴۹
delaram **
این روزهایم به تلخی سپری میشوند. یه حس گم و گور یک تغییر زیر پوستی چیزی خوشحالم نمیکند.. یک سری اسناد و مدارک رو به اتمام رسوندم با وجودی که حجم بزرگ کاری امسالم بود ، باز از ثبت و بایگانی مالی اشان خرسند نیستم.. حس بازی لی لی کودکانمه ام را دارم... راستش را بخواهی یک لنگه پا بازی کردن سخت نیست ، ولی مشکلات زندگی از پاهایم بیشتر شده  است .ریشه هایم مثل سابق قوی نیست.. دلم محکم نیست، نمیشود!! ...چرا این روزهایم را کسل شده ام؟!  چند بار بمیرم و زنده شوم تا این بازی هراسناک  مرا به آخرین خانه ببرد ؟ دو سه روزیه با خودم قهر کرده ام. یکجور اعتصاب درونی.به خانه ام درکلوب دات کام سر نزده ام.سراغی از مهمان ها و دوستان مجازم نگرفته ام.چند روزی بود اینجا هم سر نزده بودم روزهایم در سکوت و سکونی خاص میگذرد... حتی حس اینکه برای ناهار به خانه برم را هم ندارم. ز جمع اشنایان میگریزم.و به کنجی میخزم آرام و خاموش! فقط این فکر وا مانده را وادار کرده ام که بدود ، بدود بلکه عرق بریزد و بشود از عرقش جوهری گرفت و جمله ای نوشت.  اما هیچ به هیچ برابریم و فقط منم که ریه هایم را ورزش کامروایی به سوی مرگ داده ام.. با بی حوصلگی هرچه تمام پیتزایی سفارش میدهم.پشت میز  کنار لب تابم نشسته باز فکر میکنم. فضا فقط پر از دود و بوی عود است و ته سیگار های بجا مانده.از پک های عمیقِ پیا پِی فکری که همه جا میرود و نا امیدانه دوباره باز میگردد میگریزند از من افکارم.بلاغت تنهاییم را میبینی؟خودم نیز ،قصد گریز دارم از این کالبد دلگیر ..من از اینجا خواهم رفت ..به همین زودی ! شک نکن... خسته‌ام از آرزوها، آرزوهای شعاری شوق پرواز مجازی، بالهای استعاری تا این شعر را زمزمه میکنم یهو شعر هوشنگ ابتهاج در زبان جلوه گری میکند که میگوید :   در این سرای بی کسی کسی به در نمی زند به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی‌زند دلتنگی ها از انگشتانم می چکد...و بی دلیل دلم میگیرد..لب تاب راخاموش میکنم . سراغ اسناد مالی میرم شاید انها بهتر بتوانند از دست افکار هزار و یک رنگ مرا بدزدندپ.نوشت : در پست قدیمی نوشتم تنهایی تنهاتر از ان است که دیده شود.. باید بدین جمله پاراف میکردمش که دلتنگی دلگیر تر ازآن است که سخنی بگوید!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۱ ، ۱۲:۴۵
delaram **
دارم به این جمله  فکر میکنم که همیشه میگن یه نخ سیگار آدم رو آروم میکنه.. من موندم این هم آدم قد یه نخ سیگار نیستن؟ چقدر دلم آرامش میخواد...!! آآآه یک نخ آرامش دود می کنم به یاد نا آرامیهایی که از سروکول دیروزم بالا رفته اند یک نخ تنهایـی ،به یادتمام دل مـشغولیهایم یک نخ سکوت،به یاد حرفهایی که همیشه قورت داده ام یک نخ بغض ،به یادتمام اشکهای نریخته کمی زمان لطفا...!! به اندازه یک نخ دیگر به اندازه قدمهای کوتاه عـقربه. . . !!   مختصر توضیح : پشت پنجره ی بخار گرفته به وقت تنهاییت ،عصر یک روز تعطیل بارانی .. تو باشی و سیگار و یک فنجان قهوه ی تلخ!..میوزیک لایت خلوت و شیشه بخار گرفته..یک بغض کهنه و یک چشم خیس..  پ.نوشت 1 : خدایا بیا کمی باهم قدم بزنیم، باران از تو! سیگار از من!   پ.نوشت 2 : زنی را دیدم؛ خسته که دیگر آرزویی در سر نداشت. به دنبال ســــــکوتی بود به قامـــــت تنـــــهایی اش.
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۱ ، ۱۶:۳۰
delaram **
*استعدادها نیز گاهی در کلنجار با زمان به تاراج میروند... من زمانی سخنور خوبی بودم اکنون.... انبوه واژه ها فقط میپیچند در ذهنم یارای برآمدنشان نیست ازین دهان ... ازین وجود ... طغیانگر ...مسکوت ، چه تناقضی...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۱ ، ۱۷:۰۰
delaram **
زمانی اینجا جای دنج و خلوت نابم بود. ناشناس بودم . دل گویه هایم حاصل کشیدن قلم بروی برگه های سفید و انتقال به بایگانی دنیای مجازیم.. بی هیچ واهمه و هیچ واسطه می نوشتم مثل کلبه امن و دنجِ مجازی ام در سایت کلوب با " ماه آسمان". قرار نیست که همش بنویسی و همه ببیند و یادگاری بنویسند.گاهی هم دلت یک عزلتِ زلال ، چیزی شبیه به یک خلوت ناب ، طلب میکند..!که داشتنش ملزم به  شناخته نشدن بوده است. و یحتمل چنین نیاز برخواسته از تعلقات باطن است که گویی به دنیای غریبه ها تعلق داشته ام همان سایه های محو پشت پنجره .همان لبخند محو یک رهگذر ناشناس . شاید اینگونه  یادآوری یک خاطره ی قدیمی بودم..یک حس غریب اما مشترک البته گفتن ندارد که اینجا همیشه بارانی نوشتم. همیشه از حس گس جدایی .. از طعم خیسِ اندوه! گاه انقدر دور شدم از خویشتنِ خویش که برای بیان ،گذاشتن همین یک . هم کافی میشد. عشق را به زبان مادری زمزمه کردم و گاه آخر پیاده به خانه بازگشتم.. اما زمان، زمانِ شکستن پیله شد با شعری و آغازی!. "غمگین نپاش بر تنِ دفتر دوات را گاهی بیا گریز بزن خاطرات را" ولی افسوس که چون پیله ات شکستی و همین که از پیله ات بیرون زدی، مردمک ها تنگ شد و نگاهها تیز...کلمه به کلمه ات تعبیر و تفسیر شدند. واژگان منجمد و بیروح بسویت روان!پیغامهای مستقیم که مخاطبشان بی جرم و جنایت متهم است...پغامی میرسد از دوست ،در باب حرف و حدیثِ دور...!ازانسانهای تافته و جدا بافته مدعیان به افتخارات نداشته!! اما چه نیکو ، آموخته ام ،دستی که زخمه به ساز میزند هرگز یاد نگیرد زخم به دل زند! آموخته اند سایه روشن بزنند به طرح جویبار و جنگل و آبی آسمان..از سایه های تیره به دل واهمه دارد... مانده ام که چرا سکوت هم که میکنی سکوتت را به پای نفهمی ات میگذارند.  به حساب اینکه میترسی  و یا زبان بیان نداری.  نمیدانند کوتاه آمدن ، با کم آوردن را فاصله ای بس دور است... ..و نمیدانند....سکوت خطرناک تر از حرفهای نیش دار است! نمیدانند عالَمی را یک سخن ویران میکند و سکوت ، خاکستر! نمیدانند آنچه دارند افتخارات بی جهت و غرور های بیهود ه است...!! و من دوباره ورق ورق میکنم دفتر چه خاطرات ِذهنم را برمیگردم به ماههای اول امسال و پایانی سال قبل.... ان روزها که سایت کلوب بازدید نداشت اما من امکان به بازدید داشتم و میدیدم که چطور کلبه ام را به کنکاشت و مکاشفه زیر و رو میکنند.روزانه و به ساعت ..  مداوم برمیگشتند و به تردید مینگریستند. مکث میکردند.. و...... بگذریم!!اما در کنار آن نمیدانند ها این را هم نمیدانستند هیچ کس توانایی آن را ندارد که مرا به درجه ای از حقارت برساند که نسبت به او کینه ای دردل داشته باشم و بالطبع ملزم هم  نیستم، استفراغهای ذهنی وتفکرات مچاله شده یک سری انسانهای مجازی رانده از حقیقت ، لبریز از عقده های سرکوب شده  رو مورد واکایی و کالبد قرار دهم... ناگاه به لبخندی از خود پرسیدم: ایا نمیتوانستی به جمله محقر و کوتاه مدیان را بکوبی؟ جواب میرسداز باطن: من ِمن همیشه در بازخورد با کلمات صبور بوده ام و آرام . چه ان زمان که ناشناسی سخن از لی لا و وبلاگش برایم  پیام فرستاد بی آنکه دلیلی داشته باشد برای راز گوییش چه ان زمان که از محبوب محجور کادو پیچ شده درجعبه رنگی  سخن راند از حقایقی بس برهنه و عریان و. سخنی ازفرزند شهید به میانه آورد و تصویری...حال چرا من منتخبِ این راز شنوی بودم هنوز هم برایم گنگ و مبهم است! اما باز هم سکوت و بی تفاوتی دلنشین و انتخابِ من شد. که اگر بنا بود له شدن روح کسی را ببینم، آن جا زیر نور شدید یا در تاریکی محض نبود؛جایی بود با نور کم آن نور کم سایه روشن های دست یک استاد است.. آموخته هایش خلاف آنچه که باید انجام میدادم. چرا که منِ  دل آرام به دفعات صبر را امتحان کردم و غرور و سکوت را دندان زدم. اما هنوز اولین خانه ی این خانه های بی شمار ِ بازی لی لی زندگی را جلوتر نرفته ام. تهمت خوردم و توهین شنیدم،فریاد کردم ،شاید دشنام هم داده باشم ، با ژست روشنفکری در باب مکاشفه ی مشکلاتِ روحی افراد ساعت ها گفتمان کردم ، اما هنوز سر خانه ی اولم... درس خواندم ، کار کردم ،کودک ماندم ،آن قدر جلوتر رفتم که پیر شدم . هنوز اما به دور که نگاه می کنم ، به قدر نا فهمی ها خانه ی خالی مانده است در بازی برای دانسته و ندانسته هایم سکوت میکنم لطفا بفهم.. همین!
۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۱ ، ۲۱:۰۴
delaram **