هیچ مپرس ! سخت دشوار است که ناخوش باشی و به اشارت افتد کارت ! آه که در این سرای تاجدارِ عالم این منِ خاکسار که خاک به عالم کرده و به بیداد تن استوآشفتگی روح ..جیحون روان که آتش میچکد از اندرونش .هر آنچه می گویم و می نویسم پندار که دلم خوش نیست و بیش از آنچه در این ایام همه نبشتمی نه همه آنی ست کهیقین ندان که واگفته اش نیک از نا گفته اش . چو عاشقانه شود خوش نیاید . و چوعاقلانهگردد ناخوش تر .هرچه کتابت شود نشاید . کتابت نشود هم نشاید ..و آنچه می ماند ،مُقالی محزون از حنجره خنیاگر بی یار دل است در بوستان ِ بی برگ و گل . واگر این واگویمنشاید و اگر وانگویم هم نشاید .هیچ نبین دست و قلم را که تهمت کاتبی هست ، و ازمقصود خبری نه و کاغذ را تهمت مکتوب فیهی و علیهی نصیب باشد و لیکن هیهات وهیهاات و هیهات هر کاتب که نه دل بود ، بی خبر است و هر مکتوب الیه که نه دل است ایضا !!در این میانه بی اذن و رخصت گفت : سخن کوتاه کن دلارای که محمد و ابلیس هر دو گناه کارند.گفتمش :میدانی ! ابلیس گناهکار شد چون عشق اوبا خداوندگار آمد و محمد از آن جهت که عشق خداوندگار با او!گفتمش نشنیده ای ؟گفت : چه را گفتمش :جانا آنکه کتابتش بود و حی الحضور که ابوجهل از کعبه آمد و ابراهیم از بتخانه ، کار بهعنایت است باقی همه بهانه! که ابلیس گنه بی عنایت داشت ولیک من آن ثانی گنه کار بی عنایتگشته ام که نه آنم بوده و نه اینم .... بگذر .. بگذر که این این روزهای ایام دل آرام همچو چاه ویلبه سیاهی است و چونان حنظل طعم جمودگی ِ جسم نو رسته به ناوقت رفتن مشبه ! لیک آن روح ابلیس است درحضورت حلول می کند آن دمی که خیره در چشمان روشن و زلال محمل به محمل رج می زنی !! و سکـــــوت ......پی نوشت : گیرم تن این بوته، گل و برگ شود ویـــرانـه اجـدادی مــا ارگ شود لطفی کن و بیرون نکش از لاک خودم بانــوی غزل، رفتـه کـه دق مرگ شود ****شعراز خانم حسین زاده