دلم هر روز میگیرد،شرایط تلخ و بحرانی است
هوای خانه را دارم،اگرچه رو به ویرانی است
از این تصویر میرفتم،اگر او چشم برمیداشت
چه میخواهد بیابانی که در آیینه زندانی است
نگاهت را بدزد از من،چه از این خاک میخواهی؟
که هر بذری بریزی،حاصلش عمری پشیمانی است
درونم برف میگیرد،دلم قندیل میبندد
روانم زیر پوتین ابر مردی زمستانی است
قدم در من نزن موهایت از هم باز خواهد شد
که امشب نیز اقلیمم،دماوندی است،
طوفانی است در عمق کوچ تا مردم،به قدری برف باریده
که دیگر هیچ ردی از کسی در کوچه پیدا نیست
اگرچه برف زیبا میشود،وقتی که انبوه است
ولی اینطور زیباتر شدن هم هیچ زیبا نیست
خداحافظ،خداحافظ،که بهمن خیز میگیرد
غزل از کار میافتد،طپیدنهای پایانی است
" علیرضا آذر"