خیلی بچه بودم .. شیشه های تراش خورده لوستر را نگاه می کردم
و می گفتم:
مامانی الماس! و بالا می پرم و می پریدم تا دستم به آن ها برسد. مادر بغلم میکرد تا بتونم دستم رو به الماس های خیالی دنیای کودکی ام برسانم.... آآآآه
اماحالا دستم هم می رسد، ولی
می دانم که آن ها شیشه های تراش خورده اند نه الماس
پ.نوشت :
آسمان، خودت که سیب نمی دهی خودم هم اگر
بکنم باید هبوط کنم تکلیف چیست؟