واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

عاشقانه هایم و صمیمانه تـرین نوشتـه هـایم آنهایی هست کــه بـرای هیچکس مینویسم و سخنی از حقیقت سرشار است که هیچ مصلحتی آن را ایجاب نمی کندو اینها همان حرف هایی است که هر کسی برای نــگفتن دارد.حرفــهایی که پاره های بودن آدمی اند...اینـان هماره درجستجوی مخاطب خویشند،اگر یافتند، یافته می شوند.نوشته هایم همانانی هستند که گاه به لبخند وامیدارند و گاه به اشک.. ضرباهنگ کلماتی و واژه هایی که میلغزندو میرقصند از قلب تا قلم!دغدغه نوشتن قلمم را میخراشد اما نوشتن دغدغه ها روحم را .. اینجا فقط طالب آرامش و سکونم از نوع زلال!
___________________________
اگر میخواهی مرا بشناسی ، بشناس!
من خیلی آسانم ، آنقدر آسان که.....

با غزلیات مولانا ، عاشقی میکنم.
با شعرهای شاملو ، زندگی میکنم.
با سمفونی های انیو موریکونه ، بغض میکنم.
با نقاشی های ونسان ونگوگ ، تخیل میکنم.
با شاهکارهای آل پاچینو ، تعمق میکنم.
با کتاب های آلبر کامو ، دنیا را تحمل میکنم.
و با لبخند خدا بر پیکره ِ نحیف ِ انسانی ام،میمیرم ، تمام میشوم و پایان را آغاز میکنم.

کلاسه تحریرات
بایگانی تحریرات
مرقومات ماضیه
صاحب قلم

۶ مطلب در آبان ۱۳۸۹ ثبت شده است

به شکلی مرگبار هلم داد...و من با سرعتی سرگیجه آور شروع به سقوط در مارپیچی سرگیجه آور کردم.سرعتی با تصاعدی ریاضی.سرعتی بینا ستاره ای.بر مداری چهل و پنج درجه،همراه با حس تبدیل شدن به یکی از آن دوایر به جا مانده از چرخش ستاره هایی که ثانیه ای یک میلیون بار می چرخند.همه اش گرداب ، چرخش، فش فش،فریاد،پرتاب تیر، معده ای پر آشوب،هورای جمعیت،تلاءلو،تعلیق،ترس،سرما...دارم سقوط می کنم!دارم سقوط.....اما سقوطم هیچ وقت به پایان نرسید.بیشتر و بیشتر احساس عدم تعادل می کردم،چنان سورتمه ای میان مارپیچ مسابقه.فرفره ای که به توان n می چرخد.کاهش سریع درجه حرارت دماسنج.سرمای گزنده ی میلیون ها ستاره بر نوک بینی ام.جاذبه ی خنده ای که رها کردم چه شدید بود!جمعیت همچنان با هیجان فریاد میکشید:"بر جلو!برو جلو!"در این سورتمه ای که چون بیری رها شده بود،قرن ها انگار ثانیه ها می گذشتند.از آرام گرفتن نا امید شده بودم،که ناگهان انفجار مهیبی رخ داد.ستاره ی زحل با اتومبیلی پر از بچه مدرسه ای تصادف کرد.به ناگاه رخوتی گرم و استوایی وجودم را فرا گرفت،و جبه ای از خز شانه هایم را پوشاند.آرامشی خواب آلوده.دستی،یا بالی،روی شانه ام قرار گرفت و با صدایی عتیق گفت:"اینک می توانی بمیری"و من دخول مرگ را حس کردم.مرگ خودم،همچون نخستین لبخند یک نوزاد....!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۸۹ ، ۱۶:۵۹
delaram **
به شکلی مرگبار هلم داد...و من با سرعتی سرگیجه آور شروع به سقوط در مارپیچی سرگیجه آور کردم.سرعتی با تصاعدی ریاضی.سرعتی بینا ستاره ای.بر مداری چهل و پنج درجه،همراه با حس تبدیل شدن به یکی از آن دوایر به جا مانده از چرخش ستاره هایی که ثانیه ای یک میلیون بار می چرخند.همه اش گرداب ، چرخش، فش فش،فریاد،پرتاب تیر، معده ای پر آشوب،هورای جمعیت،تلاءلو،تعلیق،ترس،سرما...دارم سقوط می کنم!دارم سقوط.....اما سقوطم هیچ وقت به پایان نرسید.بیشتر و بیشتر احساس عدم تعادل می کردم،چنان سورتمه ای میان مارپیچ مسابقه.فرفره ای که به توان n می چرخد.کاهش سریع درجه حرارت دماسنج.سرمای گزنده ی میلیون ها ستاره بر نوک بینی ام.جاذبه ی خنده ای که رها کردم چه شدید بود!جمعیت همچنان با هیجان فریاد میکشید:"بر جلو!برو جلو!"در این سورتمه ای که چون بیری رها شده بود،قرن ها انگار ثانیه ها می گذشتند.از آرام گرفتن نا امید شده بودم،که ناگهان انفجار مهیبی رخ داد.ستاره ی زحل با اتومبیلی پر از بچه مدرسه ای تصادف کرد.به ناگاه رخوتی گرم و استوایی وجودم را فرا گرفت،و جبه ای از خز شانه هایم را پوشاند.آرامشی خواب آلوده.دستی،یا بالی،روی شانه ام قرار گرفت و با صدایی عتیق گفت:"اینک می توانی بمیری"و من دخول مرگ را حس کردم.مرگ خودم،همچون نخستین لبخند یک نوزاد....!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۸۹ ، ۱۶:۵۹
delaram **
سکوت ...  سکوت..... سکوت... آآآآآآآآآآآآآه فضایی محدود به زمان ، در ابعادی به وسعت ذهن تهی مان . جایی که حس , وجود دارد یا ندارد . فکر شاید انبوه باشد ، شاید هم نباشد . سکوت همواره پر معنا تلقی شده است ولی شاید خستگی و رخوتی چند بیشتر نباشد خسته از کلام ،خسته از انسان . خسته از تصاویر ،خسته از هرچه ما را به چیزی پیوند زند ..! پیوندسکوت محزونم به وجود سرشارِ توست.. نازنینم!در این سکوت محضِ خیال ، در اتاق خودم با ساز دلم سخن میگویم.عجب زیبا میشکنی  سکوت این دل زنگار گرفته را من زخمه میزنم و تو می نالی ، میگویی و  میشنوم..  اما من نمیگوییم که با دل میسرایم.  با دلم میگویم میگویم .. میگویم و میگویم ونقش میزنم تورا میان حجم بی ثبات خیال هایم.و عجیب برایم ستودنی ست که در کشاکش این روزهای هفت رنگ تو رنگ عوض نکرده ای و من مغرورانه به تو میبالم .یادگار روزهای لاجوردیِ دل آرام!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۸۹ ، ۱۳:۰۹
delaram **
سکوت ...  سکوت..... سکوت... آآآآآآآآآآآآآه فضایی محدود به زمان ، در ابعادی به وسعت ذهن تهی مان . جایی که حس , وجود دارد یا ندارد . فکر شاید انبوه باشد ، شاید هم نباشد . سکوت همواره پر معنا تلقی شده است ولی شاید خستگی و رخوتی چند بیشتر نباشد خسته از کلام ،خسته از انسان . خسته از تصاویر ،خسته از هرچه ما را به چیزی پیوند زند ..! پیوندسکوت محزونم به وجود سرشارِ توست.. نازنینم!در این سکوت محضِ خیال ، در اتاق خودم با ساز دلم سخن میگویم.عجب زیبا میشکنی  سکوت این دل زنگار گرفته را من زخمه میزنم و تو می نالی ، میگویی و  میشنوم..  اما من نمیگوییم که با دل میسرایم.  با دلم میگویم میگویم .. میگویم و میگویم ونقش میزنم تورا میان حجم بی ثبات خیال هایم.و عجیب برایم ستودنی ست که در کشاکش این روزهای هفت رنگ تو رنگ عوض نکرده ای و من مغرورانه به تو میبالم .یادگار روزهای لاجوردیِ دل آرام!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۸۹ ، ۱۳:۰۹
delaram **
کودکی­‌هایم بزرگ شدند، در میان گرگم به هوا، قایم باشک و لی لی، موشک بازی و قایق‌­های کاغذی شناور درون یک سطل آب، لباس­‌های خاکی و چشم‌غره‌­های مادر، سواری روی دوش پدر، نخودچی کشمش جیب پدربزرگ، قصه­‌های مادر بزرگ، آش رشته و عدس پلو، بستنی چوبی و آلاسکا، ....... بزرگی­‌هایم اما گم شده­اند در هیاهوی دود و بوق و ترافیک، تبلت و موبایل و ماهواره، سیاست، دلار و طلا، آیس پک، پیتزا و نوشابه، کار و کار و کار، پول و پول و پول، ...... روحم ترک خورد، کاش هرگز قد نمی­‌کشیدم!پ.نوشت :به وسعت ِسکوت تلخ سالها رازوارگی و به پهنای بیاضهایی که از غزلواره های تکراریسیاه شد ، نگاه میکنم به کودکی هایم..! چرا این همه بی طاقت شده ام از شکوه ای کوچک...؟!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۸۹ ، ۲۱:۱۱
delaram **
کودکی­‌هایم بزرگ شدند، در میان گرگم به هوا، قایم باشک و لی لی، موشک بازی و قایق‌­های کاغذی شناور درون یک سطل آب، لباس­‌های خاکی و چشم‌غره‌­های مادر، سواری روی دوش پدر، نخودچی کشمش جیب پدربزرگ، قصه­‌های مادر بزرگ، آش رشته و عدس پلو، بستنی چوبی و آلاسکا، ....... بزرگی­‌هایم اما گم شده­اند در هیاهوی دود و بوق و ترافیک، تبلت و موبایل و ماهواره، سیاست، دلار و طلا، آیس پک، پیتزا و نوشابه، کار و کار و کار، پول و پول و پول، ...... روحم ترک خورد، کاش هرگز قد نمی­‌کشیدم!پ.نوشت :به وسعت ِسکوت تلخ سالها رازوارگی و به پهنای بیاضهایی که از غزلواره های تکراریسیاه شد ، نگاه میکنم به کودکی هایم..! چرا این همه بی طاقت شده ام از شکوه ای کوچک...؟!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۸۹ ، ۲۱:۱۱
delaram **