به شکلی مرگبار هلم داد...و من با سرعتی سرگیجه آور شروع به سقوط در مارپیچی
سرگیجه آور کردم.سرعتی با تصاعدی ریاضی.سرعتی بینا ستاره ای.بر مداری چهل و
پنج درجه،همراه با حس تبدیل شدن به یکی از آن دوایر به جا مانده از چرخش
ستاره هایی که ثانیه ای یک میلیون بار می چرخند.همه اش گرداب ، چرخش، فش
فش،فریاد،پرتاب تیر، معده ای پر آشوب،هورای جمعیت،تلاءلو،تعلیق،ترس،سرما...دارم سقوط می کنم!دارم سقوط.....اما سقوطم هیچ وقت به پایان نرسید.بیشتر و بیشتر احساس عدم تعادل می کردم،چنان سورتمه ای میان مارپیچ مسابقه.فرفره ای که به توان n می چرخد.کاهش سریع درجه حرارت دماسنج.سرمای گزنده ی میلیون ها ستاره بر نوک بینی ام.جاذبه ی خنده ای که رها کردم چه شدید بود!جمعیت همچنان با هیجان فریاد میکشید:"بر جلو!برو جلو!"در
این سورتمه ای که چون بیری رها شده بود،قرن ها انگار ثانیه ها می
گذشتند.از آرام گرفتن نا امید شده بودم،که ناگهان انفجار مهیبی رخ
داد.ستاره ی زحل با اتومبیلی پر از بچه مدرسه ای تصادف کرد.به ناگاه
رخوتی گرم و استوایی وجودم را فرا گرفت،و جبه ای از خز شانه هایم را
پوشاند.آرامشی خواب آلوده.دستی،یا بالی،روی شانه ام قرار گرفت و با صدایی
عتیق گفت:"اینک می توانی بمیری"و من دخول مرگ را حس کردم.مرگ خودم،همچون نخستین لبخند یک نوزاد....!