خری را گر افسارش از زر کنی
لجامش ز یاقوت ابهر کنی
به پهلو زنی از طلایش رکاب
به زینش نشیند یکی آفتاب
به جای خصیلش دهی نیشکر
بجای جو اش مغز بادام تر
گرش جبرئیلش کند مهتری
بماند همان در مقام خری
خری را گر افسارش از زر کنی
لجامش ز یاقوت ابهر کنی
به پهلو زنی از طلایش رکاب
به زینش نشیند یکی آفتاب
به جای خصیلش دهی نیشکر
بجای جو اش مغز بادام تر
گرش جبرئیلش کند مهتری
بماند همان در مقام خری
بزرگترین شهرت، متواضعانه زیستن است...
سکوت که کنی نجیب زاده ی درونت خود سخن خواهد گفت..!
پی نوشت: بعد مدتی عیبت مجدد امدم ....
اندکی درنگ کن..
تا مگر گوشه ای دنج درون خود پیدا کنی .
زندانی خالی از بیرون در درون خویش ...
آزاد و رها از هر نوع چیزی که تور ا به اسارت می کشد...
رها شدگی از هر نوع رهایی ...
آسوده از التهاب غنودنهای پر تشویش...
بی اعتنا به هر اعتنایی
در همین چاه تاریک خویش بنشین و خاموشی را زمزمه کن !
این نقابِ فریب شادی را برای دقایقی هم که شده از چهره بیافکن
و بگذارپوستت تاریکی نمناک حقیقت را لمس کند !
خوب گوش بده به ان صدایی که در وجودت تورا فرا میخواند .
تمام صداهای پیرامونت را خاموش کن تا آنرا به وضوح بشنوی ..
این بسامد ممتد آمیخته در زمان صدای خود توست که فرا میخواندنت .
همان بیگانه ای که همیشه با توست !
بیگانه ای محزون با زبانی غیر قابل فهم که هرگز ترکت نمیکند ...
مدتهاست چیزی درونت گم شده ! و شاید آن گم شده خود تو هستی
گم شدی ...
بیگانه شدی ....
زبانت را نمیفهمند...
احساسات را لمس نمیکنند...
خواسته ات را درک نمیکنند ...
اشکهایت را نمیبینند ...
دردت را حس نمیکنند
و تو در نا کجا آبادی افکنده شده ای که نمیدانی کجاست ....
پی نوشت :
زندگی تصویری هست که ابلهی آنرا نقاشی میکند... پر از خشم و و خروش و هیاهو و دیگر هیچ معنایی ندارد !
«من هنوز دوستت ندارم آدمیزاد،
اما در این شب وقتی به رنج هایت، تن شکنجه دیده و روحت،
که تسلیم تصلیبی ابدی شده ، فکر می کردم، بارها نزدیک بود گریه کنم.
برای گرگ، گرگ بودن خوب است، برای خرگوش، خرگوش بودن
و برای کرم هم کرم بودن؛
چرا که روح آن ها تار و حقیر است و اراده شان تسلیم.
اما تو ای انسان، خدا و شیطان را همزمان در وجود خود جمع داری
و این دو در چنین کالبد تنگ و تاریکی چه وحشتناک با هم در ستیزند!
گرگ بودن، غلبه بر مغلوب،
گرفتن گلوی او و نوشیدن خونش سهم خدای وجود توست
و خرگوش بودن، پنهان کردن گوش ها در پس پشتی خمیده هم سهم شیطان!»
گاهی با شنیدن حرفهایی پرت می شوم داخل سیاه چاله خودم...
چشمم زا میبندم و در هزار توی کلاف پیچیده شده ذهنم ، منی می بینم با تارهای تنیده شده از رویاهای محکوم به فنا!
اما با سماجتی وصف ناپذیر نقش هایی که دوستشان دارم به حدی زیبا بازی میکنم تا به گواهی دروغین شان آسان تر گوش فرا دهم!
لاک هایم را دستچین میکنم. نگاهشان میکنم.. عشق میکنم با رنگهایشان
زیبا میخندم ( عمیق و شاید هم پر عشوه )
آشپزی می کنم.. دلبری هم می کنم ..
گوش میدهم نطر میدهم انتقاد میکنم و گاهی عذر خواهی هم میکنم ...
و عینیت را با ذهنیت خاص خویش همخوان میکنم - چه تقلای مضحکی! ولی خب تصور میکنم باید با این وضعیت ساخت ، و دلیل خویش را پیدا کرد !
پی نوشت:از فروغ
آنقدر مرده ام
که هیچ چیز مرگ مرا دیگر ثابت نمی کند ...
زمان آن لحطه زهر آگین تولد من است ... آلوده به زهر جبر( به جبر زیستن!)
آلوده به نادانی و بی اطلاعی از اینکه همان لحطه زهر آگین قادر است در هر لحظه مرا دگرگون کند... تغییرم دهد ..
همه چیز را که به جبر داده - در پایان هم به جبر از من بگیرد و مرا بکشد !!! غم انگیز است . بسیار غم انگیز
محکومم به زندگی چرا که گناه نخستین و ابدی را که همان زاده شدن بود را مرتکب شده ام بی آنکه دخالت و اراده ای در انجامش داشته باشم !
و کفاره این گناه را به زیستن اجباری پس می دهم و لابلای روزمرگی ها درد این کفاره را به همت عادت های معهود، کم میکنم !
عادتی که مبین سازش من و محیط است - ضامن تظاهر منِ آدمیزاد به لذت بردن از این گذر ، از این عبور، از از این جبـــــــــر!!
نفس کشیدن هم عادت است.. عادتی غیر ارادی /
پی نوشت 1:
اشکها منجمد شده اند و رویای گریستن گلوی تمنا را میفشارد !
من در کشش دیوانه وار زمان گم شده ام -گام برداشتن در زمان با محرک عادت ..
رد پاها را می بینی؟ ردپاهای آنهایی که در زمان محو شدند ؟ تو هم محو خواهی شد.. حالم از هرچیزی که هست بهم می خورد! و این جیغ ممتد از پژواک نفرت با انعکاسی به سرعت زمان به واحد عمرم اضافه میگردد !
***********
آه .... درک زمان چندش اور است.
زمانی که سائیده شده به رنج در تک تک خود است، واکنشی جز فریاد ندارد
و چه قدر پوچ ، حال آنکه فریادت در خلاء مقصود خویشتن میشود ( من فقط خسته ام) همین!
قرص هایم را میخورم و اینگونه برای آزادی ام می جنگم .
هر قرص یک خاطره را از ذهنم پاک می کند..
یک نفر را...
من قرص هایم را دوست دارم حتی اگر روانپزشک آنها را تجویز کرده باشد
قوطی پلاستیکی اش را دوست دارم.
و آن جمله همیشگی روی آن :
فراموش کردن ، آزادی ست ...
کشتی زوار در رفته مدنیت هیچ لنگری ندارد !
زورق سنگین شده از موجودیت که عرصه بی انتهای اقیانوس را می پیماید ..
اقیانوس متلاطم شده از موجهای سهمگین از فرط بقا ء
اقیانوسی متعفن از اشباع جسد میلیونها بار انسانیت ...
****
پرندگان در آسمان میمیرند
ماهیها در آبشارها
پشت این میزهای رنگ و رو رفته
ما
پی نوشت :
زمان تنها الهه ای هست که توسط انسان انگولک نشد ! تنها اوست که شاهد شکستن و فرو پاشی کشتی حیات خواهد بود !
گم کرده ام خودم را در میان روز مرگی ها
سخت است دلت نگیرد بهانه دیروز ها را ...
دستان سرد و قلب خاموش را کجا میشود شعله ور کرد ؟
چه فرقی میکند وقتی ساز محالف میزند زندگی با تو !
اما من یاد گــــرفته ام زندگی کردن در میان باد و خاکستـــر را ....!
دستم رو آروم روی چراغ جادو می کشم تا غولش بیرون بیاد و ازم بپرسه:
(( چه آرزویی داری سرورم؟ ))
هیچی نمی گم. غول چراغ جادو زل می زنه بهم ، دوباره می پرسه:
چه آرزویی داری؟
نگاهش می کنم، هیچ آرزویی به ذهنم نمی رسه.
غوله هی این پا ، اون پا می کنه و آخر سر می گه:
حوصلم سر رفت بابا. میرم سراغ یکی که کلی آرزو داشته باشه و در یک چشم بهم زدن ، ناپدید می شه...
پر کن پیاله را،
کاین آب آتشین،
دیری است ره به حال خرابم نمی برد!
این جام ها- که در پی هم می شود تهی-
دریای آتش است که ریزم به کام خویش،
گرداب می رباید و، آبم نمی برد!
من، با سمند سرکش و جادوئی شراب،
تا بیکران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره ی اندیشه های گرم
تا مرز ناشناخته ی مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریزپا،
تا شهر یادها ...
دیگر شراب هم
جز تا کنار بستر خوابم نمی برد!
هان ای عقاب عشق!
از اوج قله های مه آلود دور دست
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد...!
آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد!
در راه زندگی،
با این همه تلاش و تمنا و تشنگی،
با اینکه ناله می کشم از دل که: آب ... آب...!
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد!
پر کن پیاله را...
"فریدون مشیری "
گربه سیاه بهم گفت :
تو به ناخود آگاهت اعتماد داری یا ازش میترسی ؟
پاسخ دادم:
من ناخود آگاهم رو یه ادم مجنون و دیوونه ای میببنم که اگه بیارمش تو خود آگاهی ، زمین و زمان رو آتیش میزنه! خطرناکه !!
گربه سیاه گفت:
تو با آگاهی داری از روی این طناب باریک عبور میکنی . به خودم اومدم دیدم روی طنابی رو به شهر عجیب قدم برمیدارم.
گفت : اون پایین رو نگاه نکن! اون گذشته ی توئه....!
همه چیز از فراموشی آغاز میشود .از بی تفاوتی نسبت به نشانه های کوچک روزمره ..نشانه و بهانه هایی برای تغییر ...
ندیدن ها و نفهمیدن ها که زیاد میشود ..انگار دنیا میچرخد و انسان در رکود خویش چیزی نمی یابد جز تعفنِّ بی حرکت ماندن !
وقتی دعایم میکردی چشم بسته و گوش تیز میکردم
حرف به حرف آرزویت را هجی میکردم تا اگر روزی دستم به سعادت رسید ، یادم نرود اشتیاق و تمنای حال خوب ، از زبان کدام فرشته بیرون آمده
نامم را گاهی لابلای آرزوهایت دوباره صدا بزن ..... مـــادر !
با همه چیز در آمیز و با هیچ چیز آمیخته مشو ! در انزوا پاک ماندن نه هنر است نه ارزشمند !
هنر من !
بزرگترین هنر من ! زیستن در خویش است ....
اگر کسی دیوانه می شود ، بیشک چیزی را فهمیده که دیگران نمیدانند !
زخمـــــــی کـــــاری
یا.......
دردی کشنده!
جهان در خود رنج میپروراند اما دوباره همه چیز ترمیم خواهد شد ، به گونه ای دیگر ....
پی نوشت » انتشار از چرک نویس
محل الصاق تصویر