اممم
گاهی با شنیدن حرفهایی پرت می شوم داخل سیاه چاله خودم...
چشمم زا میبندم و در هزار توی کلاف پیچیده شده ذهنم ، منی می بینم با تارهای تنیده شده از رویاهای محکوم به فنا!
اما با سماجتی وصف ناپذیر نقش هایی که دوستشان دارم به حدی زیبا بازی میکنم تا به گواهی دروغین شان آسان تر گوش فرا دهم!
لاک هایم را دستچین میکنم. نگاهشان میکنم.. عشق میکنم با رنگهایشان
زیبا میخندم ( عمیق و شاید هم پر عشوه )
آشپزی می کنم.. دلبری هم می کنم ..
گوش میدهم نطر میدهم انتقاد میکنم و گاهی عذر خواهی هم میکنم ...
و عینیت را با ذهنیت خاص خویش همخوان میکنم - چه تقلای مضحکی! ولی خب تصور میکنم باید با این وضعیت ساخت ، و دلیل خویش را پیدا کرد !
پی نوشت:از فروغ
آنقدر مرده ام
که هیچ چیز مرگ مرا دیگر ثابت نمی کند ...
دنیا یه زندگی آروم و بی دغدغه به ما ایرانی ها بدهکاره.
هییییی.