انسان برای هر چیزی دنبال دلیل و برهان میگردد و زمانی که به چرایی موضوعی میرسد میتوان گفت مرگ زود رسی درون ذهنش رخ میدهد.
مرگی که به ظاهر دیده نمیشود و عنوان نیز نمیگردد.
سقوط و پرواز هردو یک مفهوم را دارند و تفادوت چندانی باهم ندارند تا آن لحظه که لابلای بیلیارها جزء تشکیل دهنده، معلقی/
اگر این دوندگی و زنده ماندن موضوع جذاب یا بامزه ای باشد قطعا باید بهایی بابت پرداختن به آن پرداخت ...
پی نوشت :
من تکه تکه شده ام لابلای زمان! هرجا که قدم گذاشتم اندکی از خویش را جا گذاشته ام ...صداهایی درونم فریاد میکشند.به مغزم میرسند و سخت کوشش دارند که تبدیل به جمله ای رسا و گویا شوند... اما به گلو نرسیده نامفهوم و گنگ میشود.
اما نیک میدانم این فریاد میخواهد بگوید که گم شده ام و میخواهد بپرسد کجای زمان و کدام نقطه از زندگی گمش کرده ام
پی نوشت 2:
گفت مرگ پاسخ تمام پرسش هاست و من پاسخ دادم شاید عصیان نیز پا به پای مرگ بتواند چرایی بودن را معنا بخشد ..
و اما در پایان. نمیدانم درحال صعودم یا بعد از سقوط مجدد صعود خواهم کرد !