واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

عاشقانه هایم و صمیمانه تـرین نوشتـه هـایم آنهایی هست کــه بـرای هیچکس مینویسم و سخنی از حقیقت سرشار است که هیچ مصلحتی آن را ایجاب نمی کندو اینها همان حرف هایی است که هر کسی برای نــگفتن دارد.حرفــهایی که پاره های بودن آدمی اند...اینـان هماره درجستجوی مخاطب خویشند،اگر یافتند، یافته می شوند.نوشته هایم همانانی هستند که گاه به لبخند وامیدارند و گاه به اشک.. ضرباهنگ کلماتی و واژه هایی که میلغزندو میرقصند از قلب تا قلم!دغدغه نوشتن قلمم را میخراشد اما نوشتن دغدغه ها روحم را .. اینجا فقط طالب آرامش و سکونم از نوع زلال!
___________________________
اگر میخواهی مرا بشناسی ، بشناس!
من خیلی آسانم ، آنقدر آسان که.....

با غزلیات مولانا ، عاشقی میکنم.
با شعرهای شاملو ، زندگی میکنم.
با سمفونی های انیو موریکونه ، بغض میکنم.
با نقاشی های ونسان ونگوگ ، تخیل میکنم.
با شاهکارهای آل پاچینو ، تعمق میکنم.
با کتاب های آلبر کامو ، دنیا را تحمل میکنم.
و با لبخند خدا بر پیکره ِ نحیف ِ انسانی ام،میمیرم ، تمام میشوم و پایان را آغاز میکنم.

کلاسه تحریرات
بایگانی تحریرات
مرقومات ماضیه
صاحب قلم

۱۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

ای یارِ مُقامِر دل، پیش آ و دمی کم زن زخمی که زنی بر ما مردانه و محکم زن گر تخت نهی ما را، بر سینۀ دریا نه ور دار زنی ما را، بر گنبدِ اعظم زن ازواجِ موافق را شربت دِه و دم دم دِه اَمشاجِ منافق را درهم زن و برهم زن اکسیر لدنی را بر خاطر جامد نه مخمور یتیمی را بر جام محرم زن در دیدۀ عالم نِه عدلی نو و عقلی نو وان آهوی یاهو را بر کلبِ مُعَلَّم زن اندر گِلِ بِسرشته یک نفخِ دگر دردَم وان سنبلِ ناکِشته بر طینتِ آدم زن گر صادقِ صِدیقی در غارِ سعادت رو چون مردِ مسلمانی بر مُلکِ مسلّم زن جان خواستهای ای جان، اینک من و اینک جان جانی که تو را نَبوَد، بر قعرِ جهنّم زن خواهی که به هر ساعت عیسیِّ نوی زاید زان گلشنِ خود بادی بر چادرِ مریم زن گر دارِ فنا خواهی تا دارِ بقا گردد آن آتشِ عمرانی در خرمنِ ماتم زن خواهی تو دو عالم را همکاسه و هم یاسه آن کُحلِ «اناالله»* را در عینِ دو عالم زن من بس کنم، اما تو، ای مطربِ روشن دل از زیر چو سیر آیی، بر زمزمۀ بم زن تو دشمنِ غمهایی، خاموش نمیشایی هر لحظه یکی سنگی بر مغزِ سرِ غم زن - دیوان شمس - پی نوشت : ای یار ... دمی کم زن:دو بیت آغازین این غزل از سنایی است و مثل بسیاری موارد خداوندگار سماع را با بیت یا ابیاتی از قدما آغاز می کرده و دنبالۀ آن را به تناسب حالات و لحظه های خود می آفریده است. مُقامر: قمارپیشه و قماردوست امشاج: جمع مشج و مشیج، آمیخته ها کَلب مُعلَّم: سگ شکاری، سگ آموخته. ظاهراً کنایه از سگ نَفس است که به ریاضت آموخته شده و تعلیم یافته است. گِلِ بسرشته: کنایه از گِل آدم است، یعنی طینت آدم. هم یاسه: هم مسلک، شریک در یاسه. یاسه به معنی طرز و قاعده است. کُحل: سرمه و «کُحلِ اَنا الله» اشاره است به «اِنِّی اَنا الله» که موسی در وادی ایمن شنید، یعنی اگر می خواهی که شرک و اختلافِ مذاهب از میان برخیزد، بر همگان تجلی کن آنگونه که در طور بر موسی تجلی کردی. خاموش نمی شایی: شایسته نیست خاموش باشی.
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۲۳
delaram **
تند نگاه میکنی و چشمانم از شرم رو برمیگردانند.. پی در پی پرسش و پرسش اما بی پاسخ .چیزی شبیه به پتک بر فرق احساس ، درمانده و عاصی فکر میکنی که باید بگریزی . از این نجواهای گیج کننده مغز که مانند زالو چسبیده اند به رگ احساست . حماقت است که نعره های کر کننده - زندگی زیباست را شنیدن و لبخندِ تمسخر بار زدن ! تمسخر بار از این جهت که تنها تفاله باقی مانده از این تغزل های متعفن تکرار رنج وماندگاری تمدنهای مضحکودست بریده از زمان است به گیوتین ارزش و باور ! ... مگر آدمیزاد چیست ؟ هیچ ... هیچ ...جز پسمانده ای از تراوشات یک تفکر معیوب که به دنبال خدا شدن است و مردابهای ذهنش رابا واژه های ایسم بالا می آورد . عادت دارد تصور جاودانگی اش را با رفتارهای مادی خویش پیوند بزند و در ناخود آکاه ضمیر نفرین شده اش خدایی باشد برای خویشتن و خدایی کند !و مرگ پایان این  توهم است ...زنده باد مرگ که. می‌زداید توهمات را در میان شکافت تفکرات..باید از این دایره جهنمی گریخت ... چارتهای نظم و کلونی های شهرت و ثروت دغدغه هایمسخره تن ، ورود در تیزابه های مازوخیسم و باورهای سادیستیک  - نـــه!! -اینها هم نیست که رمز آرامشِ قرار ، در آمیختنِ قناعت در فهم اطراف به مقداری تخیل نیستی ! و پذیرش جهل و سیگار خشم را به ریه های اندوخته فرو بردن و دود کردن .. بالا آوردن تمامیباورها و زدن به وادی جنون برای رهایی از مرگ ... پی نوشت 1  : تمامی اندهم را به عروسکی خواهم فروخت - اینجا جای ماندن نیست ... پی نوشت 2 :هی دل آرام ! در این اتوپیای لجن مال شده در انزوای یک تنهایی خواهی پوسید ... تو بیگانه ای ..تو در جوهر و سر رشته کلام کامو خلق شدی ، نقش آفریده ، خوانده شدی و تمام گشتی !
۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۱۲
delaram **
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۰۱
delaram **
هانی : دل آرام ؟ اگر زمانی از تو بخواهند چیزی غیر از الانت باشی دوست داری به چه چیزی تبدیل شوی ؟دل ارام : یک مار! به همان اندازه زیبا و هوشیار ، به همان قدر سحر آمیز  و همان مقدار وهم انگیز !هانی : هممم یادم نبود تو مار ها رو دوست داری ! دل آرام : میدانی قانون دنیای وحش چیه ؟ یا شکار میشوی ، یا شکار میکنی ! مابقی تمام حرف است و حدیث ! خجسته مارها هستند که جز جنبندگان را نمیبینند ! شکارش را میبیند و حمله میکند . شکارچی اش هم اگراشتباه بجنبد کارش تمام است مگر آنکه بنشیند به انتظار و از پشت حمله کند.البته  تقدیر شایسته و شجاعانه ایست برای جنگاوری ، اگرکه کسی جرأت نکند رو در رو با او کارزار کند...***هانی :کی میای؟ دل آرام :شاید هیچوقت!
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۴ ، ۰۷:۰۱
delaram **
به مویی بسته صبرم ، نغمه ی تارست پنداریدلم از هیچ می رنجد ، دل یارست پنداریبه تحریک نسیمی خاطرم آشفته می گرددبه خود رایی سر زلفین دلدارست پندارینه پندم می دهد سودی ، نه کارم راست بهبودیدلی دارم که هر امسال او پارست پنداریننوشم تا قدح برمن دری از غیب نگشایدکلید روزنم در دست خمّا رست پنداری چنانم با سر زلف صنم سر رشته محکم شدکه رگ های تنم پیوند زنّارست پنداریبه نوعی طعن مردم را هدف گشتم که دامانمزسنگ کودکان دامان کهسارست پنداری فلک را دیده ها بر هم نمی آید شب از کینمچنان هشیار می خوابد که بیدارست پنداری غم خونخوار نوعی در قفای جانم افتادهکه اورا در جهان بامن همین کارست پنداری" نظیری " بوالعجب شیرین ونازک نکته می آریتو را شکر به خرمن ، گل به خروارست پنداری مولانا نظیری نیشابوری
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۴۳
delaram **
توی بازار کمی چرخ بزنی و موشکافانه به اطراف نگاه کنی متوجه موضوع جالبی میشوی !ویترین ها ، آینه ها و تکثیرها ...آینه هایی که منطق شان تکثیر و گاه بزرگ نمایی ست ! و توفیری هم ندارد که روبروی این نشرِویترینی، دو سه جفت شمعدان باشد یا شکلات خوری کریستال اصل یا بدل ! صِرف ، هرچه هستتکرار شود و جلوه بفروشد.. و دیده فریبد . همین !اما اصیل ها جایشان در بوفه و ویترین نیست برای تکثیر ، آنها به آیینه محتاج نیستند . بلکم بیزارِجلوه گری هم میشوند ... -  بهترین مصداق کلامم ..! آیا دیده ای پشت عتیقه جات آنچه اصل اصیلش برای دیده شدن است ،نه برای فروش رفتن ...یگانگی خویش را در جلوه گری و پراشیدگی ،در معرض تماشا بگذارد ؟ او برای فروش چیزی ندارد .. اصالت که فروختنی نیست !آدمیزاد هم همینگونه است .اصالت تنها چیزی هست که جز در پیرامونش تصویر دیگری ندارد .. بی بدیل و تکرار ناشدنی ست .. بی رقیب و جاودانه ! پی نوشت : از کیفیت پایین نگاره فاکتور ذهنی بگیرید  -  اصل باشگونه کلامِ تصاویر است و بس!
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۳۵
delaram **
جان بلانکارد   از روی نیمکت برخاست لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد. و به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ. از سیزده ماه پیش دلبستگی‌اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا، با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود، اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشتهایی با مداد، که در حاشیه صفحات آن به چشم می‌خورد. دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت در صفحه اول  جان  توانست نام صاحب کتاب را بیابد:   دوشیزه هالیس می نل   با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.    جان  برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد. روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود . در طول یکسال و یک ماه پس از آن ، آن دو بتدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند . هر نامه همچون دانه ای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد.   جان   درخواست عکس کرد ولی با مخالفت   میس هالیس   روبه رو شد. به نظر هالیس اگر  جان  قلباً به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری‌اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد. ولی سرانجام روز بازگشت  جان  فرارسید آنها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند :     7 بعد ازظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک   هالیس نوشته بود :    تو مرا خواهی شناخت از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت.   بنابراین رأس ساعت 7  جان  به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می‌داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود. ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنوید:   زن جوانی داشت به سمت من می‌آمد، بلند قامت و خوش اندام، موهای طلایی‌اش در حلقه‌های زیبا کنار گوش‌های ظریفش جمع شده بود، چشمان آبی رنگش به رنگ آبی گل‌ها بود، و در لباس سبز روشنش به بهاری می‌مانست که جان گرفته باشد. من بی اراده به سمت او قدم برداشتم، کاملاً بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد. اندکی به او نزدیک شدم . لب هایش با لبخند پرشوری از هم گشوده شد, اما به آهستگی گفت  ممکن است اجازه دهید عبور کنم؟  بی‌اختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم ودر این حال میس هالیس را دیدم.  تقریباً پشت سر آن دختر ایستاده بود. زنی حدوداً 40 ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود. اندکی چاق بود و مچ پایش نسبتا کلفتش توی کفش‌های بدون پاشنه جا گرفته بودند. دختر سبز پوش از من دور می شد، من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرارگرفته ام. از طرفی شوق وتمنایی عجیب مرا به سمت آن دختر سبز پوش فرا میخواند و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنای واقعی کلمه مسحور کرده بود، به ماندن دعوتم می کرد. او آن جا ایستاده بود با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام و موقر به نظر می رسید وچشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید. دیگر به خود تردید راه ندادم. کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد، از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود.   اما چیزی به دست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود. دوستی گرانبهایی که می توانستم همیشه به آن افتخار کنم. به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم. با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تأثری که در کلامم بود متحیر شدم: من  جان بلانکارد  هستم و شما هم باید دوشیزه می نل باشید. از ملاقات شما بسیار خوشحالم. ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟ چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت: فرزندم من اصلا متوجه نمی‌شوم ! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم و گفت که اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۲۲
delaram **
حرف نزدن دلهر ه ای بود... و حرف زدن و درست فهمیده نشدن دلهره ای دیگر... -   رومن رولان - پی نوشت 1: واگویه ای نو ، به زودی در همین صفحه .... و البته کمی تلخ و تند ! پی نوشت 2: تمامی تصاویر منتخبم ،حرف دارند اگر رویشان بیاستید ، مانند واژه های کاربردی ام که درک عمقشان را مکث لازم است!
۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۱۸
delaram **
من آب را چگونه کنم خشک؟ فریاد می‌زنم. من چهره‌ام گرفته من قایقم نشسته به خشکی مقصود من ز حرفم معلوم بر شماست: یک دست بی‌صداست من، دست من، کمک ز دست شما می‌کند طلب فریاد من شکسته اگر در گلو، وگر فریاد من رسا من از برای راه خلاص خود و شما فریاد می‌زنم. فریاد می‌زنم!- نیما یوشیج - پ.نوشت 1 : گر نکته دان عشقی ، بشنو تو این حکایت !پ.نوشت 2: ممنونم  ..
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۵۸
delaram **
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﻠﺐ ﺍﻧﺎﺭﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺻﺪﺍﯼ ﺩﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺷﻨﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ : ﺩﺭ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﻠﻨﺪﯼ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﺎﺩ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺷﺎﺧﻪ ﻫﺎﯾﻢ ﺁﻭﺍﺯ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﻭ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺭﻭﯼ ﺑﺮﮔﻬﺎﯾﻢ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﻗﺼﯿﺪ ﻭ ﻣﻦ ﺩﺭ ﮔﺬﺭ ﻓﺼﻞ ﻫﺎ ﻧﯿﺮﻭﻣﻨﺪﺗﺮ ﻭ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺷﺪ .. ﺩﺍﻧﻪ ﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ : ﺍﯼ ﺭﻓﯿﻖ ! ﭼﻘﺪﺭ ﻧﺎﺩﺍﻧﯽ ! ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺗﻮ ﮐﻮﭼﮏ ﺑﻮﺩﻡ ﭼﻨﯿﻦ ﺧﯿﺎﻻﺗﯽ ﺩﺭ ﺳﺮ ﻣﯿﭙﺮﻭﺭﺍﻧﺪﻡ ؛ ﺍﻣﺎ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻗﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﺳﻨﺠﺶ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﺎ ﻣﻌﯿﺎﺭ ﻋﻘﻞ ﺷﺪﻡ ﺩﺭﯾﺎﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎ ﻭ ﺭﻭﯾﺎﻫﺎﯾﻢ ﺑﯿﻬﻮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ .. ﺳﻮﻣﯿﻦ ﺩﺍﻧﻪ ﮔﻔﺖ : ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﺩﺭ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻧﻤﯽ ﺑﯿﻨﻢ ﮐﻪ ﭼﻨﯿﻦ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﯼ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺭﺍ ﭘﯿﺸﮕﻮﯾﯽ ﮐﻨﺪ .. ﺩﺍﻧﻪ ﯼ ﭼﻬﺎﺭﻡ ﮔﻔﺖ : ﺍﮔﺮ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﯼ ﻣﺎ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﭘﺲ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﯿﻬﻮﺩﻩ ﺍﯼ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﺩﺍﺷﺖ .. ﭘﻨﺠﻤﯿﻦ ﺩﺍﻧﻪ ﮔﻔﺖ : ﭼﺮﺍ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﻧﯿﺎﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻣﺠﺎﺩﻟﻪ ﮐﻨﯿﻢ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﯿﻢ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭼﻪ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ .. ﺷﺸﻤﯿﻦ ﺩﺍﻧﻪ ﮔﻔﺖ : ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﻫﻤﯿﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺑﺎﻗﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﻣﺎﻧﺪ .. ﻫﻔﺘﻤﯿﻦ ﺩﺍﻧﻪ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭﻭﺷﻨﯽ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ ﺍﻣﺎ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﻥ ﮐﻨﻢ .. ﺳﭙﺲ ﺩﺍﻧﻪ ﯼ ﻫﺸﺘﻢ , ﻧﻬﻢ , ﺩﻫﻢ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺍﻧﻪ ﻫﺎ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﺳﺨﻦ ﺩﺭ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﺑﺪﻟﯿﻞ ﺻﺪﺍﻫﺎﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ... ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻔﻬﻤﻢ .. ﭘﺲ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺭﻭﺯ ﺍﻧﺎﺭ ﺭﺍ ﺗﺮﮎ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﻥ ‏« ﺑﻪ ‏» ﺳﺎﮐﻦ ﺷﺪﻡ ! ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﻫﺎﯾﺶ ﮐﻢ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺳﮑﻮﺕ ﻭ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ... . " ﺟﺒﺮﺍﻥ ﺧﻠﯿﻞ ﺟﺒﺮﺍﻥ - ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﻭ ﺩﯾ
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۳۳
delaram **
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۸ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۰۶
delaram **
آقاما اصن تصمیم گرفتیم همین امروز یه واگویه  خیلی سهل و فراغبال رو همینجوری که از ذهنموننشتی میده و چکه میکنه،همینجوری هم مکتوب کنیم .من ِ دل آرام آدم پرسشهای بی پروا و یهویی ام . وقتی میخوام کنه مطلبی رو کالبد کنم انقدر ذهنم پر میشه از علامتهای زرد و قرمزچشمک زن و یه عالمه چراغ با علائم پرسش و تعجب که صاحب مطلب و پاسخ دهنده کلا گیجمیمونه که به کدام پرسش بی پاسخ من جواب بده و اصلا اصل موضوع چی بود.خب اشکال ندارهاین به پیچیدگی هراز گاه ذهنی ،ناسره و قاطیپاتی من برمیگیرده خودمم باهاش درگیرم. شماآرامش خودتون رو حفظ کنید ، کمربند ایمنی را بسته چشمتان را بسته به آبشار های خروشاننیاگارا بیاندیشید و همچنان لبخند را فراموش نکنید.منتظر بمانید تا این ذهنِ از ریل خارج شده،دوباره بر میگردد روی ریل سوت زنان و کماکان بیخیال ! - خب! کجا بودیم ؟ آها ... عرض میکردم!ماها اغلب هنری که نداریم ،هنر پرسیدن پرسش درست و غیر ناقص هستش.گاهی شده خودِپرسش غلط است . حالا شما پرسش ذهنی ات رو درست مطرح کنی نصف پاسخ ات رو گرفتی و اگر هم پرسش ذهنیِ درست رو کامل و بی عیب مطرح کنی که کل پاسخ تو مشتته. حالا من میپرسم. تا کجا میشه روی دوست داشتن ، روی عشق و علاقه حساب کرد ؟ عمر مفید یه رابطهتا کجا ادامه داردو آیا عشق هم تاریخ انقضا دارد که ضریب استهلاک هم بخورد؟ اصن میشه رویکامپیوتر برنامه ای دال بر سنجش میزان علاقه  نوشت یا اصلا یه تراز برای عشق و احساس طرفین ایجاد نمود؟ من یه روایت تکراری و بیرحمانه رو براتون تعریف میکنم – شما عشق، آدم ایده ال ِزندگیتان اصن بگو نیمه گمشده ! خیلی تاپ ، نامبر وان . پرفکت بی عیب و نقص جستین و گذاشتین زیرسرتان و خیال راحت باهاش ادامه میدین . و میدانیدتا آخر عمربا هم میمانید.یک روز صبح بیدار میشوید. همدیگر را میبوسید . باهم از خانه خارج میشوید . اما شب تنها باز میگردید .. مرگ همین نزدیکی هاست ! یک تصادف ، یک حمله قلبی ، یک درگیری و..و..و..***عجله نکن دوست من – دارم ادامه بحث رو کامل میکنم! خب در شرایط فعلی با زندگی هایی که در حال گذر سنت و مدرنیته و سقوط و انحطاط فکری و اخلاقی هست .مرگ محتمل تر هست یا هر رویدادی که به عنوان یک برهان قاطع برای از هم پاشیدن  از ذهن یک فرد عبور میکند؟ خب به لطف و عنایت دخانیات و انواع و اقسام مخدرها ، لایه ازن، استرس های وارده حاصل از زندگی های مدرن کاذب ،تغذیه های نادرست مرگ بسیار نزدیکتر و نزدیکتر میشود.و خیلی کم از شنیدن خبر سکته قلبی یک فرد زیر چهل سال شوکه میشویم. پس اگر گمان میکردیم که ان محبوب اسطوره ای ما که حالا حالا ها قرار نبود دارفانی راوداع بگوید اما به خاطرما نبایست عاشق کسی دیگر شود. فیلش یاد هندوستان کند . هوای ماجراجویی تازه به سرش بزند و... خب به یک باره مردن رو سخاوت مندانه به فهرست جفاکاری های عاشقانه اش اضافه میکنیم. ***دست نگه دارید. من که هنوز حرفم تمام نشده که با نگاه و طعنه میخواهید محکومم کنید خیر آقا جان ما بمیریم محبوب مان سنگ به پایش نخورد. سردرد نداشته باشد . سینه تنگ نشود. منظورحقیر این است اون شعر چی بود ؟ که میگفت :  - چه خواهد شد؟ چه پیش آید؟ تمام حرف من این بود - من اولش هم پرسشم رو اینطوری آغاز کردم.یک عشق، یک رابطه ،چقدر باید تداوم داشته باشدکه انقضا نخوردکه اصلا به شروعش بیارزد؟و پاسخ شخصی خودم به پرسش مطروحه  این است ! -به اندازه‌ی طول یک بوسه... و یک آغوش... همین!  بوسه به گمانم بهترین واحد سنجش عمر مفید یک رابطه‌ی عاشقانه  و دوست‌داشتنی است. بوسه صریح‌ترین نوعِ معاشرت انسانی است که در لحظه اتفاق می‌افتد. نه گرفتار گذشته است نه وام‌دار آینده. به من باشد، بوسه را میکنم مقیاس بین‌المللی سنجشِ مدت زمان یک رابطه‌ی عاشقانه در دستگاه SI اصلا.…   / تو گفتی هرچه پیش آید خوش آید، هر چه بادا، باد / بلی بلی دقیقا مصرع باقی همین بود .. میبخشی نازنینم گاهی فراموشم میشود ناهار خورده ام یا نه اگرخوردم چی بوده.آنتوان چخوفاز دیدگان ذهنم عبور میکند،یک شاخه گل میدهدبه من .هاج و واج نگاهش میکنم لج اش میگیرددهن کج میکند اما اسمش را زمزمه نمیکند در گوشم که من هی مدام سگ حواله روح افکارم نفرستم.مصرع ها را پس و پیش میگویم .شما به دیده اغماض بنگر..لپ بیان !! آقاجان تا زنده اید، ازاین تو ها دست و پا کنید برای خودتان. از این توها باشید برای آدم‌ها. هرچه پیش آید خوش آید ازاونهایی که آغوش مهرشان باز است برای پراکندن شادی و عشق ..... بعد ؟بعد ندارد ! خب بعد بگذارید رابطه کار خودش را بکند. این‌قدر به رابطه‌تان نهیب نزنید که - یادت هست قبلی چه شد؟ مدام از رابطه  زخمی قبلی اش رخ نمایی نفرمایید. مدام هم نگویید تو مال من نشده ای هنوز !که فرموده اند یوسف از جرم زلیخا چند سالی حبس گشت. دل دیگری مال خود خواستن ، زبان صادق و روح عریان طلب دارد که فرموده اند: عاشق صادق بود گر پاکدامان همچو صبح // گل به دامن چیند از خورشید تابان همچو صبح نگویید زندگی باخته ، دوباره میسازد اما دل باخته دیگر دل نمیبازد! چه جای خیال است جانا ؟!این قدر ازرابطه‌ نپرسید :بعدا چه می‌شود؟رابطه ازکجا بداند چیزی را که اتفاق نیافتاده ،برنیامده  آفریده نشده است؟ اگر می‌خواهید رابطه تحت فرمان‌تان باشد،سرزمین های ازدست‌رفته را رهاکنید و به فکر آینده‌گشایی نباشید. تنها بر سرزمینی حکم برانید که اکنون تحت فرمان شما ستخودِ امروزِ. نه دیگری. نه دیروز. نه فردا. این‌جور بودن البته درد هم بله ، دارد. گاهی. خب، بعضیروزها را دردی اگر باشد خوش است. هم‌دردی هم اگر باشد، البته چه بهتر...** کنکاش نکنیم .. آینده یک رازه ... یــک راز ! ( دوصیه میکنم این راز رو ببینید )  پی نوشت 1: این پست راضی نمیکند. صرفا محض خالی نبودن عریضه بود وبسبعد نوشت : هیچ مخاطب خاصی در تیر رس این نگارش نبوده و مع الاسف نگارنده متن صرفا از این واحد سنجش عمر مفید رابطه‌ی عاشقانه استنباط های تئوریک خویش را مکتوب نموده است . از حرف تا عمل و اجرا فرسنگها راه است ..! - آره آقا به آن سوی آب میاندیشیم - باشد که طلب کند ..
۱۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۲۱
delaram **