منی که این روزها درگیر و مغشوش و بی دفاع و خلع سلاح در برابر هجوم افکار گوناگونم ..!نقطه پایانی که دنیای من رو احاطه نموده و سه راهه های بیراه که از ابتدای جاده قابل روئیتهستند .. چشم میبندم تا در تاریک خانه ذهنم هزار توی پیچیده در کلاف اغشته به من را مشاهده کنم .. تارهایی ست تنیده از رویاهای محکوم به زوال در میان هم همه ضجه های خفه شده ی انسانی عاصی .. خوب میدانم عربده های فلسفی همچون فغان بی هنگامِ خارجاز زمان مناسب را کسی تعبیر نخواهد کرد چرا که بزرگترین گناه ، ماندن در این دایره هستی ستجایی که تردید یگانه واژه ای ملموس قابل تعبیر و تفسیر است ..انتها نوشت :صبح بارانی .. ام پی فور رو روشن کرده هدفون رو با آرامش داخل گوشم جاسازی میکنم، چتربرداشته، از در خارج میشوم .مابین در خروجی اندکی مکث کرده بر میگردم ! چتر را گوشه ای ازاتاق گذاشته از خانه بیرون میزنم .. ای مهربانتر از برگ در بوسه های باران - وه که نوازش دل انگیز باران را چقدر دوست دارم وقتی که بوی خاک را مهمان مشام سرگشتگی میسازد !و صدای هایده است که میپیچد در گوشم ! " عشق اگه روز ازل در دل دیوانه نبود تا ابد زیر فلک ناله مستانه نبود "