سحر خیز شده ایم تا
کاممان روا شود..چندی ست حرفهایمان عجیب در رو داردو حرمت نگه میدارند..
جمله اندرونیان مدارا
میکنند با پیرامون در این مستدیر زندگانی که مبسوطه به ذات گردیم از همجواری
شان.باران باریده و هوا
مه دارد.مهذا هیچ حرفی بهانه ای نمانده برای سگ خلقی مان .. اما مزاج مان دم به
دم میشود ...و غفلتاْ درزِ دیوار را بهانه
می کنیم برای بد اخمی!
همه ی اینها را گفتیم
که معروض داریم نازنینا..!
"جزای آنکه نگفتیم
شُکر روز وصال" این شد که حالا ، کُلُهُم ایّام هفته مان شده
عینهو غروب جمعه ...
با این خیالت که سر
بی خیال شدن ندارد انگار و هر شب یورتمه می رود در افکارمان..
مقدرتان است اگر ،
مرحمت فرموده و از خیالات سپید و سیاه مان برون شوید
تا زمان عقرب اندر
قمرش به برات حضور، زهر در کام برد.
و حقیر ز دستِ تحمل عنان گیرد و سخن کوتاه کند به وقت حضور..
صِرف برای شنود..!
که طاقت
را سخت تنگ آمده از این کج مداری گیتی
کج اندیش
پ. نوشت :
پی نوشتی عارض نیست
بر این حزین گفتار لیک استناد کنم به تک بیتی که دیر اشنای نازنین فرمودند و ما به گوش
جان نیوشیدیم..
"به شوق همزبانی باشما شدسهل گفتارم،وگرنه سرمه میچیدم ز چشم ماه ،ای مردم"