در حال تمیز
کردن آینه قدی رو بروی اتاقم .. پارچه نخی آغشته به یوموش با حرکات آرامِ دست پخش میشود
بروی صفحه آینه و صدایی که از تمیزی ساطع میگردد.. ته دلم میگم این صدای جیغ و داد لکه ها و گردو غبارهای یک ساله است که ارامششان بهم خورده.صدای پاکیزگی ست
! کارم رو به
اتمام بود .برای آخرین باز خواستم توی صورت آینه " ها " کنم تا آخرین بازماندگان دقایق
پسین اسفند را هم از دل زنگار گرفته اش بزدایم یک لحظه آینه
برایم دهن کج کرد...! توی صورتش مکث کردم
!! مبهوت . عمیق ...! هیچ نگفتم - هیچ نگفت ! فقط نگاهش کردم... و نگاهم کرد متعجب ، و استفهام آمیز..زبان به راز فشانی گشود،این تختِ صادق ! و مرا به کالبد در عمق خویش فرا خواند.. پر بود از استعارات
متجانس - پاردوکس های درونی و ظاهری.. سرد و ساکت..! سپیدی مویی
را نشانم داد که بر من کنایه میزد و تقاص گذر عمر را از من باز میستانید .. خط اخمی
کوچک و نوزاد... در تار و
پودِ منِ در آیینه ، یوزپلنگی دیدم چابک که در این سالهای سال نفس به نفس دویده و انگار تمام دویدنهایش
را در یک جمله جا گذاشته و میگوید نفسم برید .بس است.. چهره ای که وقتی میخندید هم
غمی پنهان درون خط خنده اش نهان میماند.. چقدر از چند سال پیشم فاصله گرفته ام! این روزها
و سالها چقدر از بودن من گذشته..!حواله به آتش دل کردم زیر لب نجوا کنان
بنشین بر
لب جوی و گذر عمر ببین .. کین اشارت ز جهان گذران مارا بس
پ . نوشت
:
با آنکه معترض نیستم به نبودنها شده ام مجسمه فرشته های گریانی که در همه
ی زمانها با هر سازی یک چهره دارند، ویرانی....! مثل زمانی که در پی زمانی دیگر تورا
نابود میسازد و فقط تو در میان این جنگ نمیدانی که کجا ایستاده ای
!