واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

عاشقانه هایم و صمیمانه تـرین نوشتـه هـایم آنهایی هست کــه بـرای هیچکس مینویسم و سخنی از حقیقت سرشار است که هیچ مصلحتی آن را ایجاب نمی کندو اینها همان حرف هایی است که هر کسی برای نــگفتن دارد.حرفــهایی که پاره های بودن آدمی اند...اینـان هماره درجستجوی مخاطب خویشند،اگر یافتند، یافته می شوند.نوشته هایم همانانی هستند که گاه به لبخند وامیدارند و گاه به اشک.. ضرباهنگ کلماتی و واژه هایی که میلغزندو میرقصند از قلب تا قلم!دغدغه نوشتن قلمم را میخراشد اما نوشتن دغدغه ها روحم را .. اینجا فقط طالب آرامش و سکونم از نوع زلال!
___________________________
اگر میخواهی مرا بشناسی ، بشناس!
من خیلی آسانم ، آنقدر آسان که.....

با غزلیات مولانا ، عاشقی میکنم.
با شعرهای شاملو ، زندگی میکنم.
با سمفونی های انیو موریکونه ، بغض میکنم.
با نقاشی های ونسان ونگوگ ، تخیل میکنم.
با شاهکارهای آل پاچینو ، تعمق میکنم.
با کتاب های آلبر کامو ، دنیا را تحمل میکنم.
و با لبخند خدا بر پیکره ِ نحیف ِ انسانی ام،میمیرم ، تمام میشوم و پایان را آغاز میکنم.

کلاسه تحریرات
بایگانی تحریرات
مرقومات ماضیه
صاحب قلم

۶ مطلب در بهمن ۱۳۹۰ ثبت شده است

عمرگران ، میگذر..! خواهی .. نخواهی ..!ذهنم از اذحام افکاری غریب پر و خالی میشود.. به جملات زیادی فکر میکنم .. توی مشت ذهنم میگیرم و رهایشان میکنم! دارم به این فکر میکنم که آیا میشود همیشه لبخند به لب داشت  ..مثلا تا آخر دنیا ؟ و آرزو ها را قبل از رسیدن به تاریخ انقضا مصرف نمود..؟خب بیست و چهار بهمن تولد منه و من با تمام وجودم چیزی فراتر از اضافه شدن رقمی به سن و سالم حس میکنم .منِ جدیدی که در من زاده شده و شکل گرفته ، آن من دومی که برای تک تک لحظات عمرم ذره ذره ذوب شده برای شناختن خودش ،یافتن اشتباهاتش ،دریافت خواسته ها و مهمتر از آن رفع ابهامات و جبران مافات. آن منی که آرامش دل رو در وجودم می آفریند و متجلی میشود..! تمامی اعداد و ارقام را قوانین رو در هم میریزیم ... خودم رو دخترک یک ساله میدونم و  امروز به مناسبت  تولدش هدیه ای به رسم یاد بود میپیچم.. *از همه دوستانی که به صورت کامنت و پیام و یادبود بهم تبریک گفتن ممنونم.. تولدم مبارک  همه دعوتن .. حتی اونایی که از من دلخورن و شاید بدشون میاد ... بفرماییدکیک
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۰ ، ۱۴:۵۹
delaram **
دلم پرواز می خواهد، دلم با تو پریدن در هوای باز می خواهد دلم آواز می خواهد، دلم از تو سرودن با صدای ساز می خواهد دلم بی رنگ و بی روح است دلم نقاشی یک قلب پر احساس می خواهد..     توی دفتر شعرم می نویسم آب،باران،دریا در تفکراتم کویر نقش میبندد چرا؟
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۹۰ ، ۱۱:۴۹
delaram **
خودم را به خواب میزنم... من آدمی روی صندلی... b16 هواپیما...به ارتفاع عقاب های کودکی ام حسودی ام نمی شود به زحمت چند قرص فسقلی...فیل بی خوابی ام خمار می شود... هیییییی... بی خوابی ام داستانی و خوابیدنم بدبختی دیگری است.... وسط خواب هایم...همان سیاهی خالص می آید از دور... من نفسم بند... داد زدن هایم ساکت تر از داد و بیدادهای مورچه ها... و مفهوم حرکت برای ماهیچه هایم انگار معنی نمی شود... می آید نزدیکتر و من به عمق ترکیب"قبض روح"..جداسازی می شوم... هیییییییی... از خواب و خیال که شانس نیاوردیم... لا اقل تو بیا نگاه مهربانت را بدرقه واژه هایم کن... خواب هایت را رنگی...و آسمان سقف زدگی ات را نقره ای آرزو می کنم... بخواب...شاید تو رویای صادقه ببینی...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۰ ، ۱۲:۴۲
delaram **
تو نیستی اما من برایت چای می ریزم . دیروز هم نبودی ...!! دوست داری بخند !دوست داری گریه کن! و یا دوست داری مثل آینه مبهوت باش مبهوت من و دنیای کوچکم دیگر چه فرق می کند باشی یا نباشی من با تو زندگی می کنم/پ.نوشت : عشق شاید بمیرد...!  ولی خاطره هرگز..!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۰ ، ۱۱:۵۲
delaram **
یه وقتهایی باید بی رحم باشی نه با دوست نه با دشمن بلکه با خودت و چه بزرگ ات میکنه ...  اون سیلی که خودت می خوابونی توی صورت خودت !!مرا ببخش اگر پریشان مینویسم! دل نوشته ای ندارم اکنون نغزی بر نمیخیزد ازدرونمیا لااقل چند واژه ای که خالی ام کند! ...می ترسم امشب صفحه آرامشم زیر فشار خطی خطی های خیالت پاره شود!...آری می ترسم از جوهر خیالی که خودسر دفتر روزگارم را سیاه خواهند کرد!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۰ ، ۲۱:۴۰
delaram **
تمام حوصله ام با یک تلنگر از بین می رود و به نداشته های دیگرم اضافه می شود. من در آینه تصویر دخترکی را می بینم که خودش را به خودش باخته است.زندگی دیگر مزه گذشته را نمی دهد، باید فکری به حال روزهای نیامده ام کنم. من یاد گرفته ام که دیگر روی درخت ها یادگاری ننویسم. من با درخت ها دوست شده ام. آنها من را بهتر از من می فهمند وقتی می بینم اجازه می دهند در جهنمی که با ضربان قلبم در من شکل می گیرد، به زیر سایه شان پناه ببرم تا خنک شوم. هزار روز پیش را یادم می آید که مسافر جلویی در تاکسی می گفت: «آرامش» جایزه ی آدم بودن است. چشمانم را به اعداد معکوس چراغ قرمز دوختم و آرام گفتم: «چند سال دیگر باید آدم باشم تا به آرامش برسم؟» تنم داغ است، داغ ِ داغ. خون در رگ هایم با سرعتی غیر مجاز حرکت می کند. صدای نبضم را در جمجمه ام می شنوم. شاید دارم به آرامش می رسم. نمی دانم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۰ ، ۱۰:۰۹
delaram **