عصر نگاری من
دوشنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۰، ۱۰:۰۹ ق.ظ
تمام حوصله
ام با یک تلنگر از بین می رود و به نداشته های دیگرم اضافه می شود. من در
آینه تصویر دخترکی را می بینم که خودش را به خودش باخته است.زندگی دیگر مزه گذشته را نمی دهد، باید فکری به حال روزهای نیامده
ام کنم. من یاد گرفته ام که دیگر روی درخت ها یادگاری ننویسم. من با درخت
ها دوست شده ام. آنها من را بهتر از من می فهمند وقتی می بینم اجازه می
دهند در جهنمی که با ضربان قلبم در من شکل می گیرد، به زیر سایه شان پناه
ببرم تا خنک شوم. هزار روز پیش را یادم می آید که مسافر جلویی در تاکسی می
گفت: «آرامش» جایزه ی آدم بودن است. چشمانم را به اعداد معکوس چراغ قرمز
دوختم و آرام گفتم: «چند سال دیگر باید آدم باشم تا به آرامش برسم؟» تنم
داغ است، داغ ِ داغ. خون در رگ هایم با سرعتی غیر مجاز حرکت می کند. صدای
نبضم را در جمجمه ام می شنوم. شاید دارم به آرامش می رسم. نمی دانم!
۹۰/۱۱/۰۳