بعضیها وارد زندگیت میشن، بال و پر زخمیت
رو درمون میکنن، بهت پرواز یاد میدن
( پروازی که یا هیچ وقت بلد نبودی یا اونقدر
نپریده بودی که از یاد برده بودیش )
و رهات میکنن تو آسمون تا از پرواز و رهایی
ات لذت ببری و لذت ببرن،
و تو خوشحال میشی از لمس آسمون، از کشف
وسعتش و هرچه میگذره بیشتر اوج میگیری و دلت میخواد ناشناخته های بیشتری رو تجربه
کنی.
هم پرِ پرواز داری، هم پریدن رو میدونی
و هم آسمون وسعتش بی انتهاست،
اما یه وقتی به خودت میای و میبنی آسمونِ
تو اندازه داره!
اونی که بهت پریدن رو یادداده، یه آسمون
برات درست کرده تا تو بتونی همونجا و درمحدوده دیداون پرواز کنی ..دلت میگیره اما اون بهت
میگه:من برات آسمون رو نامحدود نکردم
من میخوام ازت محافظت کنم، میخوام جایی
پرواز کنی که نذارم هیچ کس بهت آسیبی برسونه،این هیچ کس میتونه یه شکارچی باشه که نمیدونه
نباید به تو آسیبی برسونه.
من فقط دوست دارم، میخوام و دارم با همه
ی وجودم از تو محافظت میکنم....
نمیدونم، نمیدونم اون موقع بایدخوشحال باشی
از اینکه یکی هست که براش مهمی و با تمام وجودش ( که اونقدر بزرگ بوده که پروازو برات معنا
کرده ) بهت اهمیت میده،که با صبر و حوصله تو رو
به آسمون رسونده و حالا هم میخواد ازت محافظت کنه؟
یا اینکه باید دلگیر باشی از اینکه پریدن
بلدی، آسمون رو هم میشناسی اما آسمونت محدوده و توانایی تو نامحدود؟
پا نوشت :
گاهی اوقات تنها یک حرف " م
" بعد از بعضی اسمها، دنیایی از حرف داره و به کلمات
تکراری مفاهیم جدیدی میبخشه. زندگی "م" ، امید "م"
، آرامش "م"، رها"م"....
و اونوقته که مالکیت زیباترین معنای خودش
رو پیدا میکنه و تو غرق میشی در نیاز به مالِ کسی بودن... من در " میمِ " واژه هایی که
برایت مینوسم بال پرواز دارم برای پریدن در اوج . نازنینم...!