این روزها فرصت کمی رو ذخیره دارم برای اومدن به وبلاگ . کلاسهای مینا کاری و سوخت نگاری داره شروع میشه ومن فکر میکنم هنر جو های خوبی داشته باشم. که بتونم ارتباط دوستانه ای باهاشون داشته باشم. اما چیزی ذهن من رو درگیر میکنه اونم یک سری خصیصه های منحصر به فرد و شاید نه چندان دلنشین من باشه .. اول اینکه هیچوقت فکر نمیکردم روزی مطلبی رو به شکل گروهی توضیح و آموزش بدم ! چرا ؟ خب میشه گفت آدم پیچیده ای هستم با گویش و سبک گفتاری که خودم درکش کرده ام!! که به قول همسر باید یک مترجم مخصوص دلارامی روی افرادی که باهاش مراوده دارند نصب بشه نه تنها ایشون که خیلی ها عقیده بر این دارند من دلارام ممکنه بخندم ولی این خنده اگر حاکی از شادی نباشه بی شک به سونامی عظیمی تبدیل خواهد شد . و یا شاید به گریه ای مبدل شود چون اشک خرگوش طفل مرده !نگاه . سکوت و..... که همه شبیه به هم ولی با معانی بسیار متفاوتی که اگر درست ترجمه نشوند ( فاتحه - آدم خوبی بود )کلا برای بیان هر چیزی هیچوقت از ساده ترین واژه استفاده نکرده ام. نه اینکه نخواهم .. نــــــــــــــــه! بلد نبوده ام. باور کن مشکل نابلدی هست و بس ! خب این مهمترین و اساسی ترین دلیل کلی من بود که هیچوقت نمیتوانستم مطلبی رو درست آموزش بدم . و با آدمیان به شکلی طولانی ارتباط بگیرم ! خسته ام میکنند .البته از حسابداری باید فاکتور بگیرم. چون یک سال این آموزش رو عهده دار بوده ام و بسیار هم عالی انجامش دادم. ولی خب طبعا برای توضیح چرایی و چگونگی یک هنر هم باید کلی تمرین کنم و انرژی صرف بشه تا بتوانم در ساده ترین شکل ممکن داده های خودم رو انتقال بدم.. که هم خدا راضی باشه و هم بنده خدا !خب امیدوارم با یک رابطه دوستانه و فضای گرم بتونم از عهده این موضوع بر بیام.و اما این رابطه دوستانه هم حکایت خاص خودش رو خواهد داشت .. کسی که در فضای آموزش و دایره دوستان واقع شوند باید مرزی بسیار باریک رو داشته باشند و بی شک عبور از این مرز بی بخشش خواهد بود .یا اصلا اگر امروز با هنر جوی خودم صمیمی برخورد داشتم قطعا نباید انتظار جچنین برخوردی رو در فردا هم داشته باشد...خلاصه ما یک آدم فصلی و ساعتی هستیم که خودمان هم نمیدانیم دقیقا چه مرگمان میشود..ولی خب خدای را هزار بار شکر آدم مسئولیت پذیر و با وجدانی ام ( سعی کردم با وجدان باشم ) داشته ها رو باید بسیار سخاوتمندانه انتقال داد .. آموخت و از آموزش لذت وافر برد ...پاورقی : خاطره نوشت من : آقای راننده من آدرس رو بدم راهنمایی کنم اگر ممکنه ! راننده آژانس : بله حتما خانم محترمدو ساعت بعد - بعد از رسیدن به مقصدراننده آزانس با نگاهی بس متعجب و شاید هم حیران : میدونید من اگر خودم این مسیر رو می اومدم نیم ساعته رسیده بودم ؟! باور کنید لحظه ای شک کردم احساس کردم شهر دیگری هستم و خبر ندارم !!!*** برادرم بعد از شنیدن ماجرا : دلارم عزیزم من اگر آدرس منزلم رو از شما بخواهم بدون هیچ شبه و شکی خانه ام را گم میکنم یا سر از شهر دیگری در می آورم...یادم هم بماند یک بار کسی را راهنمایی کردم که دو سه باری دور یک میدان را دور زده آخر سر سر جای اولش مانده بود که اگر نیروی کمکی به دادش نمیرسید بی شک دو روزی را کماکان به طواف مشغول میشد ..نتیجه :خدایا خداوندا خودت به داد این هنر جو های زبان بسته برسه ! آمین یا رب العالمین