تا عمیق ترین نقطه از احساس خویش مکدرم .آزرده و رنجور ... گمان نمیبرم بتوانم دیگر گرمایی را از انجماد بطن فرو رفته در زمهریر احساس به یغما رفته برون کشم.همچو بیماری که با تو سخن می گوید و همکلام می شود و از بهبود خویش سخنمی راند و فردای همان ساعت در اوج یک بهت کوبنده خبر سفرش را میشنوی.گاهی فکر میکنم باید ویرانگر باشی تا بتوانی به حقوق ناچیز و اندک خویش دست یازی. گاهی باید جسارت داشته باشی که همه تعلقاتت را . همه داشته هاید را بگذاری و در آنی محو شوی.این گناه نیست .. گناه نیست .. ابدا گناه نیست که گاهی فکر میکنم مردمان مفهوم فاهمه ی جسارت و جرات را با کم اوردن و ترسو بودن جابجا فهمیده اند.نفس سردگشته ایرج گرم که هی نالید و از تنهایی درون خویش به گلپونه ها گفت . از فسردگی روح آزرده اش سخن ها راند جز گلپونه ها کسی نفهمید که درد او چه بود و از که می نالید و از چه رنج میبرد. هاااای های هاااای که شب بر مدار خویش همچون انسان آزادی خواه پای جوغه آتش ایستاده و من هماره چونان تمام روزهای بر باد رفته عمر بیهوده ام در مدار تنهایی خویش کرور کرور حرف های پرت و اشعار سقط شده می بافم و بیشتر از هر زمان دیگری به انسان و رنجهایش ایمان می آورم ... پی نوشت : و روزی دلارام مفهوم گم شده جسارت را معنا خواهم بخشیده و واژه ترس که مذبوحانه بر جای جرات سکنی گزیده از تخت به زیر خواهمش کشید...که روزی در میام مه غلیظی محو خواهم شد...