رنگ واژه های حقیقت خردمان میکنند و بختک های مرعوش زندگی تلنگر رفتن را فریاد میکنند ...خلوت درونم مسلولِ سکوتی ووهم انگیز است که شنیدن صدای رعب آور صامتش روح حنجره ام را خراش میدهد ...چگونه از عشق از زندگی از شادی ها سخن بگویم وقتی که نیمی از چهره احساسم جویده شده در این برهوت خشک بی پایان ...محض رضای خدا آنکس که به دنبال قهقه های مستانه است درب این مجازستان را نکوبد که دست خالی تر از هر انچه در ذهن می پرورد آغوش روحش خواهد گسیخت که سبدی تهی از وآزه های الوان دارم ... سخنان ناروا ازارم میدهند و قضاوت های نادرست اذیتم میکنند ... وگاهی رد تیزی برخورد ناعادانه ای برق زیبای شادی را در گوشه چشمم ترکانده اند ..تنها چیزی که در قرنطینه و وآزگان ذهنم بیرون میجهند همان انفرادی مسلولی ست که گاهی به سرفه هایی خونین درون آشفته واژاه ام مسازد که دژم است و تند و بد اقبال ...** نمیدانم از این پریش نژند چه تراوید و لیک میدانم نشد بنویسم هر آنچیزی که آزارم داد ...