واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

عاشقانه هایم و صمیمانه تـرین نوشتـه هـایم آنهایی هست کــه بـرای هیچکس مینویسم و سخنی از حقیقت سرشار است که هیچ مصلحتی آن را ایجاب نمی کندو اینها همان حرف هایی است که هر کسی برای نــگفتن دارد.حرفــهایی که پاره های بودن آدمی اند...اینـان هماره درجستجوی مخاطب خویشند،اگر یافتند، یافته می شوند.نوشته هایم همانانی هستند که گاه به لبخند وامیدارند و گاه به اشک.. ضرباهنگ کلماتی و واژه هایی که میلغزندو میرقصند از قلب تا قلم!دغدغه نوشتن قلمم را میخراشد اما نوشتن دغدغه ها روحم را .. اینجا فقط طالب آرامش و سکونم از نوع زلال!
___________________________
اگر میخواهی مرا بشناسی ، بشناس!
من خیلی آسانم ، آنقدر آسان که.....

با غزلیات مولانا ، عاشقی میکنم.
با شعرهای شاملو ، زندگی میکنم.
با سمفونی های انیو موریکونه ، بغض میکنم.
با نقاشی های ونسان ونگوگ ، تخیل میکنم.
با شاهکارهای آل پاچینو ، تعمق میکنم.
با کتاب های آلبر کامو ، دنیا را تحمل میکنم.
و با لبخند خدا بر پیکره ِ نحیف ِ انسانی ام،میمیرم ، تمام میشوم و پایان را آغاز میکنم.

کلاسه تحریرات
بایگانی تحریرات
مرقومات ماضیه
صاحب قلم

۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۱ ثبت شده است

برای آنان که معتقدند باید آدم بود،‌نه حیوان ِ‌ ناطق ! مورچه ها هم دارند اجتماعی زندگی می کنند، بلاخره به یک سری چیزها احتیاج دارند،‌مثلا تجهیزات نظامی یا حتی یک چیزهای مسخره تری مثل آسیاب. دست ِ‌ ابزار سازی هم ندارند، از خودشان استفاده‌ی ابزاری می کنند. مثلا یکسری مورچه داریم که "در" هستند. بافت صورتشان شبیه پوست درخت است، می ایستند جلوی در ِ‌ لانه های درختی که کسی به جز اعضای لانه وارد نشود(در اینجا لازم است کمی "در" بودن ِ  یک موجود زنده را در حالت های مختلف بررسی کنید و بخندید اگر خنده دار نبود تصور کنید در ِ‌ خانه ای که در آن ساکن هستید کنده شده و یکی از اعضای خانواده مجبور است به دلیل کمبود امکانات  نقش در را بازی کند، امشب نوبته کیه در شه؟!) یا مثلا یکسری مورچه هستند که آسیابند، با شاخک هایشان غذا خورد می کنند( مثل این است که شما با دماغتان گردو بشکنید). جالب ترین قسمت ماجرا تجهیزات نظامی است. یک نوع مورچه هست که در طول زندگیش فقط سه تا رفتار انجام می دهد، می رود جلو،‌می آید عقب، گاز میگیرد. هیچ رفتار دیگری برای او تعریف نشده. موجود زنده هم هست، ماشین نیست.(سوال: چه طور غذا می خورد؟ جواب: غذا را دهانش قرار می دهند تا گاز بگیرد.)برای باقی ماندن در طبیعت باید یکسری کارها کرد که خوب ما هم داریم مثل سایر موجودات همین کارها را انجام می دهیم.حالا ما خودآگاه آن ها آگاه. من انتظار ِ‌ خاصی ندارم، فقط می گویم لازم نیست بعد ‌ِ‌ هر کار ِ‌ به درد بخوری که انجام دادیم به این نتیجه برسیم که چقدر انسان ها مهم و متفاوتند... اینکه آدم دروغی که خودش گفته را هم باور کند کمی احمقانه به نظر می رسد، بیشتر از کمی...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۱ ، ۱۲:۴۰
delaram **
وقت خواب - وقت کار .. چشمانی پرازخمیازه اما ندایی که ندا به بیدار شدن دارد..خیابانی شلوغ و گوشی که به موسیقی و اهنگ از ازدحام صدای اصوات اسبهای آهنیدر گریز است.. گام به گام و قدم به قدم با آهنگ همسو شدن در پیاده رو .. ناگاه زمین زیر پایم موج بر میدارد.و اسفالت خیابان به دریای متلاطم و خشمگین شبیه میشود ( آی آی آی .. این زمین است که میلرزد... به رقص خشم برخاسته ) - دینگ ..دینگساعت دیواری هم فهمید حس غریب رفتن را.بعد از کوچ درخت ها بود که جایی پیش ازپنج بعد از ظهر از کار افتاد.فرشته ی ماهی به دست میان حوض تنها مانده ، پرنده ها حیاط بی درخت را دوست ندارند..کبریت می کشم و دود می شوم میان پک های نامنظمی که به هیچ صراطی مستقیم نمی شوند! تن عریان چای، ورم میکند توی داغی استکان و ریشه می دهد در سرتاسر زلالی آب.. من مرثیه نویس خانه هایی هستم که خاطره شدند.مرثیه نویس درخت هایی که پنهانی، زیر آفتابِ بی جان تابستانی که رو به پاییز است اره میشوند.و هیچ کس حواسش به سیبهای قرمز روی شاخه نیست ..تو چه می فهمی من عصر ها، زیر همین درخت قرمزی که حتی برگ هاش را ندیدی،چه زندگی ها کرده ام.تو چه می فهمی زیر این سقف ها که فرو ریختی اشان،چقدر قصه بر من و اهالی دیگر این خانه گذشته...حرمت داشت سکوت این خانه؛ تو شکستیش..!! تو خانه ی من، آشیانه ی  آن همه پرنده که دوستِ ارزن ها بودند، آشیانه ی آن دو کلاغ را که اهلیِ همین حوالی بودند و پناهگاه گربه هارا که از اهالی این خانه بودند، ویران کردی. هوای خانه پس است و صندلی رو به پاییز ِ توی ِ قاب تلو تلو می خورد؛ شاید لحظه ایی قاب خالی پنجره را فراموش کند. پشت می کنم به پنجره و هیچ ِ بزرگ در تمام ِ خانه جاری می شود... "زلزله ی  آذربایجان "آنانی که در خواب رفتند، آنانی که بی وداع عزیزانشان را به خاک سپردند.. و آنانی که خاطراتشان را در زیر تلی از خاک جستجو میکنند...پ.نوشت : از کارناوال سیاه زمین و از رقص شوم سنگها نهراسیدم، از جدایی های بی وداع بیمناکم!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۱ ، ۱۸:۴۸
delaram **
دلم یک فرزند میخواهد !!!ترجیحا" دختر  یا یک پسر کوچولوی اخمو ، جدی و گرد و قلمبه !گاهی فکر میکنم بعد از این همه علم آموختن شاید بتوان ساده تر زیست ! شاید باید همه چیز را ساده تر بر خودم و دنیا بگیرم ،  شاید بتوانم موجب شادی پدر و مادرم شوم ... گاهی می اندیشم الان زمانی است که مادرم باید با نوه هایش سرگرم شود و پدرم باید دست فرزندم را بگیرد و پارک و گردش ببرد. شاید. پس از این همه تلاطم ناخواسته ، آسودگی زمانی به خانه ما هم سری زد و پدر و مادرم بی دغدغه با نوه ها ساعت ها بگذرانند ! بله ...  گاهی به ساده ترین زیبایی های زندگی می اندیشم که خودم عمدااز پدر و مادرم و خودم دریغ میکنم !!! میدانی برای فرزند داشتن ، باید در درجه اول شوهر داشت ، دوم و از همه مهم تر اینکه  باید شوهر را عاشقش بود و دوستش داشت ، سوم باید شوهر لیاقت پدر شدن را داشته باشد و خیالت راحت باشد پدر فرزندت مرد بزرگی است ، چهارم باید شوهر بچه را دوست داشته باشد و همین طور همسرش را ! پنجم باید زن و مرد هر دو به بلوغ فکری رسیده باشند و خودشان بچه بازی در نیاورند ، ششم باید زن و مرد سیستم تربیتی مشترکی باهم برای تربیت فرزند داشته باشند ، هفتم باید بتوانی آینده تضمین شده ای برای فرزندت فراهم کنی ، هشتم .... نهم .... دهم .... اوووووووو میبینی چقدر سخت گیرد جهان بر مردمان سخت گیر !
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۱ ، ۱۱:۲۸
delaram **
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت! که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟ که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم "فاضل نظری"
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۱ ، ۱۰:۵۱
delaram **
دنیا جای عجیبیست . نه آمدنش دست توست نه رفتنش .گاهی غبطه میخوری به کسی که چند نصف النهار آنطرف تر به دنیا آمدهکه چقدر امن تر از تو زندگی می کند .با اینکه خورشیدش چند ساعت دیر تر از تو به او می رسد .ما بازماندگان دهه شصت کم نیستیم .آنقدر زیادیم که ارثمان تنها خاکستر است .ما خودمان خبر نداشتیم . پدر سواد درست حسابی نداشت. مادر حواس پرت بود . کاندوم ، تاریخ گذشته . رد شدیم از مرز های نازک دشک های خانه ی قدیمیانتا چشممان به جمال دنیا روشن شود . آن روزها بزرگترین دامداری ها هم از پس شیر دادن به نسل ما برنمی آمد ، از بس زیاد بودیم .می لولیدیم در دست های پدرمان که چند سالی بود از کروات ها استعفا داده بود .از بی جانی ِ اسباب بازی هایمان که خسته میشدیم میزدیم به دنیای سیاه و سفید تلویزیون با اینکه تمام برنامه ها از جنگ بود . گاهی برنامه هایش آنقدر زنده بود که صدای موشک را نزدیک خانه میشنیدیم. میترسیدیم در آغوش مادرمان و تا زیر زمین را دو پا یکی می دویدیم .دختر خوبی بودیم آنقدر که با یک عروسک یک دنیا حرف نگفته داشتیم مبادا جیب ِ مادر به خرج عروسک های بعدی بیفتد ...شش ساله شدیم در انزوای مهد کودک ها. تا آن روز نمی دانستیم دختر با پسر یک دنیا فاصله دارد .فاصله را وقتی فهمیدیم که مدرسه هایمان جدا شد ، معلم هایمان جنس موافق بودند . صبحی بودند و بعد از ظهری بودیم صبحی بودیم و بعد از ظهری بودند . آنقدر که خواهرمان را درست حسابی نمی دیدیمدفتر مشق هایمان را زیر بغل می زدیم و املا به املا آنهم اگر 20 می گرفتیم یک توپ لاکی جایزه مان می دادند .سنگ های بزرگ را دو به دو می کاشتیم و شوت می زدیم .که روزمان شب شود .لباس هایمان یا از برادر و خواهر قبلی به ارث رسیده بود یا بوی نفتالین می داد. آخر ، نداشتیم . نه اینکه دیگران داشته باشند . همه نداشتیم . زندگیمان شده بود فالگوش اخبار ایستادن که کدام کوپن ،ضامن گرسنگی مان می شود بزرگ می شدیم بی آنکه چیزی بدانیم. ظهر به ظهر با صدای اذان دم میگرفتیماما هیچ کس از نوار کاست هایی که در خانه هایش بود چیزی نمی گفت .راهنماییمان هم همین بود ... تنها لذتمان این بود که حق داریم با خودکار بنویسیم شبیه تاجری که با خودنویس مخصوصش دسته چکش را امضا میکند . آن روز ها آستنیمان یک وجب از سر مچ دست می گذشتکه مدرسه راهمان میدادند .پسر که بودیم از دختر همسایه گفتن ممنوع بود و دختر که بودیم ،برای اثبات نجابتسرمان از از سنگفرش های خیابان بالاتر را نمی دید. پدر دو دستی شلوارمان را چسبیده بود که کسی به ناموس فرزندش تجاوز نکند اما روح و فکرمان را شب و روز زیر پا لگد می شد .سیاوش قمیشی گوش میدادیم و بیرون می گفتیم صادق آهنگران چه صدایی دارد .نوار ویدیو را در روزنامه می گذاشتیم میگفتیم کتاب دوستمان است مبادا کثیف شوددنیایمان پنهان کاری بود ، آنقدر حرفه ای شدیم که خودمان را هم از خودمان پنهان می کردیم. زمان گذشت و ژل ها به مو هایمان خشکید و رژ ها به لبمان پینه بست .دبیرستانی شدیم . لامذهب آنقدر پدر و مادرمان با شرم و حیا بودند که از بلوغ چیزی نمی دانستیم ...شبها از شورت خیسمان می ترسیدیم و بعد از هر خود ارضایی عذاب وجدان دنیایمان را پاره می کرد .بی خود بودیم ، خودی نداشتیم ، تنها تقلید می کردیم .از ترس کم آوردن یا قلدر می شدیم یا نوچه ای که اعتبارش را از قلدر محله اش می گرفت .دختر که بودیم ، بی پرده حق حرف زدن نداشتیم ، بی پرده حق زندگی ، حق ازدواج ...اصلا عشق که با تایتانیک مد شد ، قبل آن حجله بود و دستمال خونی ،دختری که مادر میپسندید و پدر مهر می کرد و تو حجله اش را می رفتی دختری که النگو هایش از پاشنه ی کفش طولانی تر ....آشپزیش از روحیه اش بهتر بود و مادر هیکلش را در مهمانی های زنانه برایت تن زده بودعشق که نون و آب نمی شد ، همان بهتر که فیلم های پورنو را رد و بدل می کردیم جای دل دادن و دل گرفتن ... درس می خواندیم و ریاضیات را آنقدر بلد بودیم کهشماره از دستمان کرور کرور می ریخت و سرخ می شدیمکه تلفن خانه زنگ می خورد .کودکی نکرده بودیم . جنس مخالف غولی شده بود که باید کشفش می کردیمتا کم نیاوریم ... عقده روی عقده میگذاشتیم . تست میزدیم ، درجا می زدیم ، پشت کنکور ، از خوابمان می زدیم .جان می کندیم مبادا آزاد قبول نشویم که پدرمان دردش بیاید .جان میکندیم عین برق ، سراسری باشیم آخرش هم عین برق ، سراسری رفتیم . قطع شدیم .نصفمان در عذاب جیب های پدر ، آزادی شد. کمی دیگر سراسری ...نسلی هم تن به سر ِ بی سر ِ سربازی دادیم . ما بیست و چند ساله ایم اما نفهمیدیم لذت 8 سالگی یعنی چه ،نفهمیدیم ماشین کنترلی داشتن تنها معدل 20 نمی خواهد ،نفهمیدیم جنس مخالف ، جنس غیر قانونی ِ رد شده از مرز نیست .... ما اصلا نفهمیدیم ...فقط فهمیدیم یک چیزی با دیگری نمی خواند.حالا از ما نسلی مانده که عقده هایش را عطر زده ،لباس شیک پوشیده و به خواستگاری می رود ، و قرار است پدر و مادر نسل بعد باشد ... مراقب فرزندانت باش ... آنها آدم ِ ملاحظه نیستند ... آنها از من و تو اجازه نمی گیرند روحشان مهم تر از همبستری هایشان است نگذار عین ما آنقدر زیر چشمی بسوزند که به روی کسی نیایند ....هومن شریفی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۱ ، ۱۲:۲۴
delaram **