باید چیزی بنویسم
باید حرفی بزنم برای ثبت در زمان ، برای ثبت در من..در خلوت خودم..
یه حالی هستم ،تومرز دودلی و شک تو مرز بودن و نبودن.. تو حس ِنیاز..واین نیاز چیه که
این روزا اینقدر بازارش داغ شده؟! بد به حالِ تویی که
نیازت از روی عشق نباشه...!
یک دکلمه از شاملو پخش میکنم ... و فارغ میشم از هرچه حالم رو بد میکنه..
با صدای دوست داشتنی
شاملو زمزمه میکنم : " ای کاش عشق را زبانِ سخن بود..."
جلوی آینه وایمیستم
و به خودم یه لبخند میزنم...
و همون جمله تکراری
تو ذهنم میپیچه و منم به خودش میپیچونه:
"دست نیافتنی ها تا ابد دوست
داشتنی میمیانند....
"
و شک بین بودن و نبودن...
و باز هم کلنجار من
با من...
هــــــــــی دل آرام ..!!
اینقدری هول دارم
از این روزهام که صبح ها با نوک پا میام توی امروزو ...
شروع میکنم یه دنیــــااا
نگرانی رو ... برای چی ؟ ... برای کی؟ ... نمیدونم ... فقط میدونم دل آشوبم ... پریشونم ...
دلم آفتاب نرم ظهرِ پاییز میخواهد و یک ساعت سکوت محض!
بشینم اون بالا و
به خونه هایی نگاه کنم که تو هرکدوم یک زندگی... یک ماجرا... جاری است!
و فکر کنم و حدس بزنم به اونچه تو اونا میگذره