باور کن ...من از همان روز سرد پاییزی که کفش هایت
خواب رفتن به جایی دور را دیدند فهمیده بودم یکی از همان روزهای مانده ی در
راه خیال دوباره دیدنت را هم باید به خواب ببرم .حالا دیگر مهم نبود که رفتن را به سکوت وادارم کنند.این سکوت لعنتی و آن کلمه های تلخ چقدر دیوار احساس مرا خراش میدهد مدام
...نازنین رفته! مهم نیست که چقدر رویا بافته بودم
برای دلم از روزهای بودن تو.. مهم نیست که..
مهم این است که من دیگر تو را ندارم و دیگر مهربانی های ِ دل تورا را ...
مهم این است که من نیز دارم می
روم .. دارم از همه آن نشانی های ساده که رد
قدم های تو را داشت می رو م می فهمی ؟!
من این گوشه ی
دنیا میان تمام
دلخوشی های ِ کودکانه ی ِ از دست رفته ام
دارم تمام می
شوم
تمام
...!!!