یه لحظه هایی هست که حس میکنی دیوارها قدکشیده اند . وقتی احساس
می کنی در مه قدم می زنی .وقتی احساس می کنی از آسمان ،سنگ می بارد.به بیهودگی زمان و ساعت های خود
بیشتر پی می بری . نه جای ماندن است و نه پای رفتن ، خوابهای پریشان شبانه و تنهایی های روزانه و اینجاست که دلت می خواهد از خواب بیدار شوی و با دلی شاد بگویی چه خواب
تلخی! رویاهای از دست رفته و امیدهای پوچ ،همه
دست به دست هم می دهند تا قصه ها بی معنی شود . تردید میان من و تو ما ، تردید میان رفتن و ماندن ! و تهی میشوی به اندازه تمام چیزهایی که می توان نامش را آزادی گذاشت و چقدر پوچ ، که وجود ندارند..!
ناپایداری می شود تمام وجودت .وقتی
نفس کشیدن بی معناست و چقدر دلگیری از تمامی آنکهایی کهبودن را در رفتن ات لمس خواهند نمود ..وقتی نیستی و رنج و خاطراتت میگویند که تنهایی !زمانی که زمان و عقربه های ساعت می
شود بخشی از واقعیت ، واقعیتی که نه می توانی انکار کنی و نه می توانی باور کنی و چه
بیهوده استفاصله بین زمان و زیستن .میدانی ذهنت در حال کوچی است طولانی و
بدنت ساکن بر تکه زمینی سختو سنگین و چقدر بیهوده است این فاصله میان و ما ، نفس را بیرون میدهیم تا شاید صدایمان این تنهایی را پر کند .و چه خواب اندوهناکی است ، زیستن ....!