به حال
و روز مولانا گاهی فکر می کنم. مفتی شهر باشی و بیفتی در آتش عشق شمس تبریز عارف ِ سالک که همجنس توست و از مذهب تو نیست
و از تیره ی تو نیست....این دردی که در شعر مولانا هست ...درد عشق است گمانم. این سخنان
مولانا با خدای قهار جبار آن سنت
کهن نیست که با دلداده ی گریزپاست ... تو اینطور فکر
نمی کنی؟
گفتی مــرا که: " چونی "؟ در روی ما نظــر کن
گفتی: " خوشی تو بی ما" زین طعنه ها گذر کن
گفتی مرا به خنــده: " خوش باد روزگارت"
کس بی تو خوش نباشد، رو قصهء دگر کن
گفتی: " ملول گشتـــم، از عشــق چند گویی؟"
آن کس که نیست عاشق، گو قصه مختصر کن
در آتشــم ، در آبــم، چـون محرمی نیــابم
کُنجی روم که" یارب، این تیغ را سپر کن"
گستــاخمـان تو کردی، گفتی تـو روز اول
" حاجت بخواه از ما، وز درد ما
خبر کن"
گفتی: " کمـر به خدمت بربند تو به حرمت"
بگشا دو دست رحمت، بر گِردِ من کمر کن.