من از آنچه در نگاهت پیچانده بودی هیچگاه سر در
نیاوردم
اما خوب میدانستم ...
که حرف هایت طعم بدی نداشت ... که چشمانت بیمار نبود /
که آنچه این وسط سوخت تنها من نبودم
و حالا ...
سینه های آذر از نباریدن سنگین شدهیادم مانده ، یادم هست که گفتی به من : تا قبل از اینکه پرواز کنی هر چقدر خواستی بترس، فکر کن، شک کن، دو دل
شو، پشیمون شو....اما وقتی که پریدی اگه وسط راه پشیمون شدی، بازی رو باختی
!!
پ.نوشت :
در زندگی ما لحظه ای فرا می رسد که تسلط بر زندگی را از دست می دهیم و از
آن پس، سرنوشت بر هستی ما مسلط می شود و این بزرگترین گزافه ی جهان است.