سیل..
♫ آتشی ز کاروان جدا ماندهاین نشان ز کاروان به جا ماندهیک جهان شرار تنها مانده در میان صحرابه درد خود سوزدبه سوز خود سازدسوزد از جفای دورانفتنه و بلای طوفانفنای او خواهدبه سوی او تازدمن هم ای یاران تنها ماندمآتشی بودم برجا ماندمبا این گرمی جان در ره مانده حیراناین غم خود به کجا ببرم؟با این جان لرزانبا این پای لغزانره به کجا ز بلا ببرم؟می سوزم با بی پرواییمی لرزم بر خود از این تنهاییآتشی خو هستی سوزمشعله جانی بزم افروزمبی پناهی محفل آرابی نصیبی تیره روزم
پی نوشت : کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیشکی روی؟ره ز که پرسی؟چه کنی؟چون باشیدر ره منزل لیلی که خطرهاست در آن شرط اول قدم آن است که مجنون باشی
بی تو چه باشد گردش دوران
بند گرانی بر تن بی جان
در شب من بوی تو هر سوی روانه
از که بگیرم گل من از تو نشانه
از چه نباری بر سر کشتم
همچو کویری گشته بهشتم
خرمی دولت من از چه پریدی
بال و پر طاقت من از چه بریدی
ای تو شکفته در دل و جانم
صبر و خموشی من نتوانم
شمس لنگرودی
https://hw3.cdn.asset.aparat.com/aparat-video/e8c3c8f500cff39954ac2c2f361f6a6015749240-480p.mp4?wmsAuthSign=eyJhbGciOiJIUzI1NiIsInR5cCI6IkpXVCJ9.eyJ0b2tlbiI6ImNmYjdmYmJhYWY2OTEwNWQzMjlmMzE3ODA3MjcxYTI2IiwiZXhwIjoxNjA5MTU2MjE5LCJpc3MiOiJTYWJhIElkZWEgR1NJRyJ9.IfLc6CNYB30p9a0dT6nQSg5MotXFYb5vttrXgQA3Ht0