یاد پدر
چهارشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۹، ۰۶:۵۲ ب.ظ
گفت
یک وقتهایی تن یاری نمیکند. مثلا توی کلهات
داری گریه میکنی، زارزار، اما چشمها؟ عینهو بیابان٬ خشک.
گفتم
گاهی تن انگار بیشتر میداند. مثل آن شب که حالا انگار هزارسال ازش گذشته٬ که تکیه
داده بودم به پنجره و تماشا میکردم که میرود. یکی توی کلهام میگفت دستت را بیاور
بالا٬ که هی٬ تو که میروی٬ ببین من را٬ نرو. اما دستها قفل بودند روی هم٬ زیر گلو.
انگار آنجا صلیبی باشد و چنگ زده باشم بهش. انگشتها جان نداشتند از هم باز شوند
و دست٬ دست راست بیچاره نا نداشت خودش را بچسباند به شیشه.
و
او رفت.
بعدش٬
یک روز بعدش٬ یا هزارسال بعدش فهمیدم چرا. دستها میدانستند که دست بالا بردن یعنی
خدانگهدار و خدانگهدار گفتن یعنی رفتن.
دستها
هم میخواستند بماند.
...
و
یک وقتی کلمات غریبهاند و زبان نگاه و دست و تن شکسته را هم، آدمها از هم نمیخوانند.
آخ از آن وقت.
آخ
از آن وقت....
۹۹/۰۶/۱۹