از بهاران خبری نیست
سه شنبه, ۳ دی ۱۳۹۸، ۰۷:۴۳ ب.ظ
ارغوان ! شاخهی همخون جداماندهی منآسمان تو چه رنگست امروز؟ آفتابیست هوا یا گرفتهست هنوز؟من درین گوشه که از دنیا بیرونست آسمانی به سرم نیستاز بهاران خبرم نیست آنچه میبینم دیوار استآهاین سخت سیاه آنچنان نزدیکست که چو برمیکشم از سینه نفسنفسم را برمیگرداند ره چنان بسته که پرواز نگه در همین یک قدمی میماندکور سویی ز چراغی رنجور قصهپرداز شب ظلمانیست نفسم میگیردکه هوا هم اینجا زندانیست هرچه با من اینجاست رنگ رخ باخته استآفتابی هرگز گوشهی چشمی هم بر فراموشی این دخمه نیانداخته استاندرین گوشهی خاموش فراموش شده کز دم سردش هر شمعی خاموش شدهیاد رنگینی در خاطر من گریه میانگیزد ارغوانم آنجاست ارغوانم تنهاستارغوانم دارد میگرید چون دل من که چنین خونآلودهر دم از دیده فرو میریزد ارغوان این چه رازیست که هربار بهاربا عزای دل ما میآید؟ که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است؟اینچنین بر جگر سوختگان داغ بر داغ میافزایدارغوان پنجهی خونین زمین دامن صبح بگیر وز سواران خرامندهی خورشید بپرسکِی برین دره غم میگذرند؟ ارغوان خوشهی خون بامدادان که کبوترها بر لب پنجرهی باز سحرغلغله میآغازند جان گلرنگ مرا بر سر دست بگیر به تماشاگه پرواز ببر آه بشتابکه همپروازان نگران غم همپروازند ارغوان بیرق گلگون بهار تو برافراشته باششعر خونبار منی یاد رنگین رفیقانم را بر زبان داشته باش تو بخوان نغمه ناخواندهی منارغوان شاخهی همخون جداماندهی من”
"هوشنگ ابتهاج "پی نوشت : این روزها عجیب دلگیرم.. این روزها غریب تنهاییم .. این روزها تهی از زندگی ام ...
۹۸/۱۰/۰۳
همه درگیر سختی روزگار و بی کفایتی حضراتن.
چهره نگاه مبهم و نگرانی دارند.
به قول شاعر
هوا بس ناجوانمردانه سرد است.
امید داشته باشید .