از لابلای خاک
يكشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۷، ۰۷:۴۵ ب.ظ
در لا به لای خاطرات خاک خورده ذهنم در به در کودکی هایم شده ام...در صفحه های تقویم ذهنم،سالگردها،رفتن ها،امدن ها و تجدید شدنشان در حال عبور و مرورند...دلتنگتر از همیشه نگران از گردش بی وقفه عقربه ها...در حسرت گذر هر ثانیه...کابوس بزرگ و بزرگتر شدن...یادش بخیر! ان روزها کودک بودم و خوبی ها به وسعت دلم بزرگ و بدی ها به قدر وجودم کوچک بودند!!اما امروز... در درونی ترین لایه های کودکانه ام در میان احساساتم گم شده امان روزها...وقتیکه گم میشدم،بزرگ تر ها نگران به جستجویم می امدنداما...این روزها...بی صدا در میان بزرگتر ها گم شده ام..درمیان خودخواهی هایشان انچنان گم شده ام که تصور میکنم بزرگ شده ام!!!اما... آنها ها مرا بین خودشان نمی یابند!! چه غریبانه بساط کودکی را بستیم و بزرگ نشده در زمان جا ماندیم!!!صدای کودکی هایم در حیات سوت و کور خانه قدیمی ذهنم انقدررر می پیچد تا محو میشود...گویی شور و نشاط و شرارت های کودکانه ان روزهایم طعمه قصه ای شد به نام "زنده گی"...!!!امروز...همه بزرگ شدیم،همه ما کودکان ان روزهاییم...باور کن از بزرگتر شدن میترسم!!!میترسم بیشتر از این بزرگ شوم!!! مثل تو...مثل او...ترس و هراس دارم از اینکه ته مانده ی صداقت های کودکانه ام را از دست بدهم!!من ... میترسم از دنیای بزرگتر ها...***دلارام***1392/9/6
پی نوشت : و این منم یک سایه ی اصیل بدون آفتاب...!
۹۷/۰۹/۱۱
قشنگ به تصویر کشیدین
این هراس گم شدن و محو شدن گذشتههای نه چندان دور و بزرگتر شدنی که بسیار با یکرنگی های زمان کودکی فرق دارد.بخصوص که جامعه امروز که یکرنگی را تاب نمیآورد.