هنوز دلواپسم...
پنجشنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۷، ۰۸:۱۱ ب.ظ
این روزها گذر زمان یا به عبارتی گذر عمر رو بسیار تیز و برنده روی رگ زندگی حس میکنم.جالبه که این روزها مدام می اندیشم چگونه خواهم مرد . حس خوبی نیست میدانم و بازگویی اش چهره کریه و نازیبایی دارد اما انکار ناپذیر است احساس های این روزهایم. که آیا گاه رفتن حسرتی خواهم داشت برای بیان نشده ها ، انجام نداده ها و یا .... نمیدانم . بگذریم.که هرچه بیشتر راه باز کنیم سرگرم تر و سر در گم تر از پیش هستیم.من همیشه دلواپس واپس ترین لحظاتِ وداع بوده ام . هرگز فکر نمیکردم از دست دادن پدرم رنگ زندگی ام را اینگونه تغییر دهد که میان خنده های دلبرانه و شیرین کامم تلخ باشد و درونم آکنده از اندوه و خوب میدانم احساس های این روزهایم به خاطر همین تلخ کامی هاست و شرنگ نبودن ها ... آه از این رفتن های بی وداع !تمامی ما عکسی داریم که روزی آگهی ترحیم مان خواهد شد . غم انگیز نیست ؟ همه ما در یکی از ستون های همین تقویم های جیبی که گاه یادداشتی درش می نگاریم تمام میشویم و شاید عزیزی درست در همین ستون بنویسد . " این سفر راه قیامت میرود تنها چرا " ... آه چه اندوه عمیقی .امشب از ان شبهایی هست که دوست داشتم خانه قدیمی مان را ببینم و لابلای درختان حیاط قدم بزنم.به رسم قدیم شلنگ طویل را بردارم و آب بزنم به باغچه بزرگ و کاشی های رنگ باخته حیاط .حوض نسبتا کوچک وسط حیاط که همیشه خدا زندگی درونش جاری بود و میلغزیدند به این سو آن سو ... آب را که میگرفتم سمت حوض شعشعه تکانه های آب روح میدمید به آبشش های زندگان درونش وآن شمعدانی های صورتی و قرمز و سفید مادر که دور حوض چیده میشد که عرق و تعصب خاصی به آنها داشت و مدام نگران شکستن و یا پرپر شدنشان . بوی خاک بپیچد و سوسو ستارگان نگاهم را بدزدد که به حکم کودکی پر نور ترین به زعم خویش را نشان کرده و بلند با خنده بگویم این ستاره بخت من است که میدرخشد ! و پدرم که روی یکی از پله ها نشسته و مهربانانه شعری برای آرام دل خویش زممزه میکند . چه حسی که دوست داشتم اتاق خودم سرک بکشم و خاطرات دور را درون شامه ذهنم استشمام کنماما دریغ که از ان خانه جز یک دیوار فرو ریخته دیگر هیچ باقی نیست .لعنت به این کلماتی که سقط میشوند در این لحظه که نیازمند تولد شان هستم . در اغوششان بکشم و تمامی احساس باطنی ام را نثارشان کنم. لعنت !!که قمصور و ناتوان میشوند به وقت نیاز .پی نوشت :تناقض های متغییر و بیشماری بر اندیشه ذهنم سوارند . مردد و در هم تنیده ! رام اما لجام گسیخته ...
۹۷/۰۵/۱۸
اصلا خانه اول آدما پر از خاطره های کودکی هستش.
یادمه که متنی شبیه همین از برای روزگار دبیرستان نوشته بودین که پاییز را هم در آن وصف کرده بودین،آن هم زیبا بود.
نگاه ها به پایان کار متفاوته.من هم فکر میکنم.
نتیجه این میشه که چه جوری رفتنم شاید بیشتر نگرانم کنه.
خدا پدر را بیامرزد.