دمی بنشین نگارم ...
يكشنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۱:۵۳ ق.ظ
فرمودند شاید که اندکی بشیند کنا رتو ، اما ... آنکس که بار سفر را بست ، رفتنی ست ...جمله تلخی ست ... کمی آزارم میدهد ولی خب باید که با حقایق تلخ به حلاوت کنار آمد تا توانست ادامه داد راه بی اختیار و پر جبر این برهوت را ...میدانی ؟من اصلا آدم رفتن نیستم اصن جایی به غیر از این نا کجا اباد نمیشناسم ... یک جورایی از رفتن ها میترسم . اگر ماهی میشدم یختمل میشدم ماهی قرمز ممد مخالف ماهی سیاه صمد !دنیای من همینجاست با این که تمامی دنیا های دیگر را کاملا بهر سمیت شناخته که هیچ بلکم پذیرفته ام حتی بارها غبطه مردمانش را هم خورده ام. اما چهار چنگولی چسبیده ام به عالم محدود خود و خانواده ... جالبه با تمامی روحیه بلند پرواز و ماجراجویانه ای که دارم اما ریشه عمیقی در اصلت انداخته و قصد هیچ رفتنی نیست که اگر بنا بر رفتن گذاشته بودم چندین موقیت بسیار ناب را با دودلی هرچه تماما اما راسخ به این سوی آب را رد کرده چشم پوشیدم ! اما چرا دوست داشتم منم باشم یک هشتاد روزی دور دنیا یا نه اصلا یک مسافر چند روزی سرخوش و مست مثلا پل گلدن گیت سانفرانسیسکو را از نزدیک ببینم و در یک حرکت خود جوش اما نخ نما مجسمه آزادی نیویورک کف دستم باشد یا ... یا ... هرچند از وقتی پدر سفر کرد روی نقشه مبهم و بی رد پای گنگ از تنهایی و گوشه دنج هم میگریزم .... دلم پر آشوب و غوغامیشود اما گاهی فکر میکنم دست آخر هر شور و شلوغی و ولوله جمعیت بهترین جا و امن ترین مکان همین گوشه دنج در همین شهرخودمان است که جد اندر
جد خاندانم به دنیا آمده اند و مرده اند بمانم و دست آخر در صبحِ روز مقرر
بلند بشوم ببینم ریق رحمت را سر کشیده ام و هنوز کفنم خشک نشده، ورثه تو سر
و کله ی هم می کوبند احتمالن می شاشند به ق بر و روح من. . .یعنی رسم
روزگار چنین است ....پا نگاری یک شنبه ای ! و چه ناتوانم من برای خویش با خلسه روح نواز نئشه زندگی که زندگی ام فاصله ای کوتاهتر از قامت توس نازنینم آن دمی که خودم را به خویش منعکس نمودم برای استجابت دعایی ممنوعه .. اشکی به پهنای صورت خدا بودم
۹۷/۰۲/۰۹
گلدن گیت و مجسمه آزادی پس.
تبریز شهر آدم های بزرگ بوده و تاریخ کهنی داره.
تصاویر شهرتان را دیدم .بارون غوغا کرده بود.
چه ورثه نازنینی :دی
انشاالله که اینجوری نباشن و هنردوست و هنرمند و مهربان باشن.