فیه مافیه // مولانا
سه شنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۰، ۰۶:۴۶ ب.ظ
بقال ، زنی را دوست می داشت.
با کنیزک خاتون پیغام ها کرد که من چنین ام و چنانم و عاشقم و می سوزم و
آرام ندارم و بر من ستمها می رود و دی چنین بودم و دوش بر من چنان گذشت....
و قصه های دراز فرو خواند.
کنیزک به خدمت خاتون آمد. گفت:
بقال سلام می رساند و می گوید بیا تا تو را چنین کنم و چنان کنم.
(خاتون) گفت: به این سردی گفت؟
گفت: او دراز گفت اما مقصود این بود !
اصل مقصود است باقی دردسر است.
۹۰/۱۲/۰۲