فراموشی
شنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۰، ۱۰:۲۸ ق.ظ
چقدر این روزها دلمشغولم ... آرامش چند ساعته ارضایم نمی کندو آرامش بیشتری نیازمه!ی جور بدی خستم! انقدری ک خیلیها بهم میگن:تو چرا اینجوری شدی؟ انگار یکی ی دل سیر زدتت!و دقیقا همینجوره . .حس غریبی در وجودم شکل گرفته ...حس غریبی که از نطفه محکوم به مرگ است...می کوشم...تا فراموش شود هر آنچه که آمد و رفت...نمیدانم چرا!!!خود را از یاد بردم...پ.نوشت: روزگاری است که بهای باریدن... فاصله از خورشید است...
۹۰/۱۰/۲۴