خاطره !
چهارشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۸۵، ۰۳:۰۱ ب.ظ
میرسد روزی که بی هم میشویم یک به یک از جمع هم کم میشویم میرسد روزی کــه ما در خــــاطرات مـــوجب خندیدنـو غــم میشویـم
گو ببینم میدانی چه میگذرد از دل کوه ؟ خبر داری آیا ؟
اما من خوب می دانم که کوه چه میخواهد خوب می دانم دلش می خواهد ابر باشد و همیشه در حال حرکت تا آن وقتها که میگیرد ببارد سبک شود و صاف کند اما حیف که او هم مانند همه ما پایبند خاک است.
پ.نوشت 1 :
حرفی مانند کوه روی دلم عجیب سنگین است... کجاست فرهاد؟؟
پ.نوشت 2 :
- چرا هرگز از گذشته نمیگویی ناخدا؟
+ بازگفتن، سوزاندن است.
۸۵/۰۶/۲۹