و دگر باره
سه شنبه, ۱۵ آذر ۱۳۸۴، ۰۱:۵۶ ب.ظ
امشب خیلی ساکت است. و
دوستداشتنی. حس خوبی دارم. احساس سبکی میکنم. سبکی گاهی اوقات خوب است
(مانند طرز فکر پارمنید) و گاهی اوقات بد . مثل آن نوعی که میلان کوندرا در
کتابش مینویسد. ولی من امشب احساس سبکی مثبتی دارم. دلیلش هر چه میخواهد
باشد باشد. بیشتر حس کردن آن مهم است. تجربه کردن آن. روی یک صندلی چوبی
نشستن شاید یکی از دلایلش باشد. و لمس کردن چوب میز.
چوب، این موجود مرموز، همیشه
برای من تحسینبرانگیز بوده است. شبیه یک نوع برزخ است؛ بین مردهها و
زندهها. هم یک موجود زنده است و در عین حال یک موجود مرده. یک بار از یکی
از دوستهایم که دندانپزشکی میخواند و از زیستشناسی چیزی سر در میآورد
خواستم که چوب را برایم توصیف کند. و بگوید که این موجود عجیب و غریب چیست.
شروع کرد به بیان کردن یک سری مباحث زیستشناسی که تقریبا کوچکترین
علاقهای به آن نداشتم و چیزی بیشتر از بیست یا سی درصد آن برایم واضح
نبود. از او خواستم که آن توصیفات را متوقف کند. بگذارد که چوب را همان
برزخ میان مردگان و زندگان تصور کنم. موقعی که لمسش میکنم حسی را به من
بدهد که لمس پرهای نرم و زرد یک جوجه اردک.
۸۴/۰۹/۱۵