واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

عاشقانه هایم و صمیمانه تـرین نوشتـه هـایم آنهایی هست کــه بـرای هیچکس مینویسم و سخنی از حقیقت سرشار است که هیچ مصلحتی آن را ایجاب نمی کندو اینها همان حرف هایی است که هر کسی برای نــگفتن دارد.حرفــهایی که پاره های بودن آدمی اند...اینـان هماره درجستجوی مخاطب خویشند،اگر یافتند، یافته می شوند.نوشته هایم همانانی هستند که گاه به لبخند وامیدارند و گاه به اشک.. ضرباهنگ کلماتی و واژه هایی که میلغزندو میرقصند از قلب تا قلم!دغدغه نوشتن قلمم را میخراشد اما نوشتن دغدغه ها روحم را .. اینجا فقط طالب آرامش و سکونم از نوع زلال!
___________________________
اگر میخواهی مرا بشناسی ، بشناس!
من خیلی آسانم ، آنقدر آسان که.....

با غزلیات مولانا ، عاشقی میکنم.
با شعرهای شاملو ، زندگی میکنم.
با سمفونی های انیو موریکونه ، بغض میکنم.
با نقاشی های ونسان ونگوگ ، تخیل میکنم.
با شاهکارهای آل پاچینو ، تعمق میکنم.
با کتاب های آلبر کامو ، دنیا را تحمل میکنم.
و با لبخند خدا بر پیکره ِ نحیف ِ انسانی ام،میمیرم ، تمام میشوم و پایان را آغاز میکنم.

کلاسه تحریرات
بایگانی تحریرات
مرقومات ماضیه
صاحب قلم

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عمر نا آرام» ثبت شده است

در حال تمیز کردن آینه قدی رو بروی اتاقم .. پارچه نخی آغشته به یوموش با حرکات آرامِ دست پخش میشود بروی صفحه آینه و صدایی که از تمیزی ساطع میگردد.. ته دلم میگم این صدای جیغ و داد لکه ها و گردو غبارهای یک ساله است که ارامششان بهم خورده.صدای پاکیزگی ست ! کارم رو به اتمام بود .برای آخرین باز خواستم توی صورت آینه " ها " کنم تا آخرین بازماندگان دقایق پسین اسفند را هم از دل زنگار گرفته اش بزدایم یک لحظه آینه برایم دهن کج کرد...! توی صورتش مکث کردم !! مبهوت . عمیق ...! هیچ نگفتم - هیچ نگفت ! فقط نگاهش کردم... و نگاهم کرد متعجب ، و استفهام آمیز..زبان به راز فشانی گشود،این تختِ صادق ! و مرا به کالبد در عمق خویش فرا خواند.. پر بود از استعارات متجانس - پاردوکس های درونی و ظاهری.. سرد  و ساکت..! سپیدی مویی را نشانم داد که بر من کنایه میزد و تقاص گذر عمر را از من باز میستانید .. خط اخمی کوچک و نوزاد... در تار و پودِ منِ در آیینه ، یوزپلنگی دیدم چابک که در این سالهای سال نفس به نفس دویده و انگار تمام دویدنهایش را در یک جمله جا گذاشته و میگوید نفسم برید .بس است.. چهره ای که وقتی میخندید هم غمی پنهان درون خط خنده اش نهان میماند.. چقدر از چند سال پیشم فاصله گرفته ام! این روزها و سالها چقدر از بودن من گذشته..!حواله به آتش دل کردم زیر لب نجوا کنان بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین .. کین اشارت ز جهان گذران مارا بس    پ . نوشت :   با آنکه معترض نیستم به نبودنها شده ام مجسمه فرشته های گریانی که در همه ی زمانها با هر سازی یک چهره دارند، ویرانی....! مثل زمانی که در پی زمانی دیگر تورا نابود میسازد و فقط تو در میان این جنگ نمیدانی که کجا ایستاده ای !
۱۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۲ ، ۰۷:۵۶
delaram **