دستم رو آروم روی چراغ جادو می کشم تا غولش بیرون بیاد و ازم بپرسه:
(( چه آرزویی داری سرورم؟ ))
هیچی نمی گم. غول چراغ جادو زل می زنه بهم ، دوباره می پرسه:
چه آرزویی داری؟
نگاهش می کنم، هیچ آرزویی به ذهنم نمی رسه.
غوله هی این پا ، اون پا می کنه و آخر سر می گه:
حوصلم سر رفت بابا. میرم سراغ یکی که کلی آرزو داشته باشه و در یک چشم بهم زدن ، ناپدید می شه...