نمیخواستم بنویسم تا فراموش کنم همه ی اونچه
که گذشت رو، همه ی اونچه که
دیدم و شنیدم رو ...نمیخواستم بنویسم از
پاهایی که نای قدم برداشتن نداشت و
نمیخواستم بگم از دستی که می لرزید، ازدستی
که توان نگه داشتن خودکار رو نداشت
نمیخواستم به یاد بیارم قطره اشکی که درست
زیر اون امضا به یادگار موند.
میخواستم نشنوم طعنه ها و زخم زبون ها رو،
میخواستم نبینمو باور نکنم
نخواستن ها رو، نبودن ها رو،و رفتن ها رومیخواستم
به یاد نیارم باریدن های
بی وقفه ی چشمها رو میخواستم باور نکنم
تموم شدن رو، پایان رو و تلخ نکنم
خاطره ها رو...میخواستم، میخواستم اما نشد،
نشد...
این غروب سنگین، این تیک تاک ساعت، این
بغض کشنده، همه و همه بهم
از باورها میگن ..میگن باید باور کنم همه
ی اونچه دیدم رو، باید باور کنم
ذات کسی رو که تو تنها چیزی که مردونه قدم
برداشت، نامردی بود.
باور کنم آغوشی که تو حسرت آخرین سهمش موند.
باور کنم سراب رو،
باور کنم تکرار رو...
دلم گرفته...
دلم گرفته از رنگ هایی که عوض شد...
دلم گرفته از شونه هایی که آوار شد...
دلم گرفته از رفتن هایی که نرسیدن شد..
دلم گرفته از مرهم هایی که زخم شد...
از بغض هایی که هق هق شد...
دلم گرفته از خواستنی که هیچ وقت نبود..
از خواستنی که نخواستن بود و نخواستن و
نخواستن
دلم گرفته از تکرار بی وقفه ی سالهای دور،
سالهایی که میخواستم فراموش بشه،
سالهایی که کابوس بود، و کابوسی که حقیقت
بود
دلم گرفته از عزیزترینهایی که بی ارزش کردن
عزیزی اشان را..
دلم گرفته از تکیه گاههایی که تنها بقایاشون
نگاه خیره ی تو عکسه...
خسته ام...
خسته ام از زمین خوردن ها و بلند شدن ها
از خواستن ها و نشدن ها
خسته ام از خاطره شدن ها،
فراموش کردن ها و دور شدن ها...
خسته ام و دلگیر، اما نمیخوام دنیا رو اینطور
باور کنم.
نمیخوام تیره باشم، نمیخوام دلتنگ بمونم،
نمیخوام خسته بمونم میخوام بلند شم،
میخوام روشن نگاه کنم، میخوام بسازم، میخوام